تو را که هر چه مراد است در جهان داری |
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
|
|
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
|
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
|
|
که حکم بر سر آزادگان روان داری
|
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
|
|
میان مجمع خوبان کنی میانداری
|
بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
|
|
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
|
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام
|
|
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری
|
مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما
|
|
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری
|
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
|
|
به قصد جان من خسته در کمان داری
|
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
|
|
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
|
به وصل دوست گرت دست میدهد یک دم
|
|
برو که هر چه مراد است در جهان داری
|
چو گل به دامن از این باغ میبری حافظ
|
|
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
|
| | |
| |