ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی |
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
|
|
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
|
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
|
|
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
|
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
|
|
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
|
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
|
|
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
|
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
|
|
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
|
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
|
|
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
|
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
|
|
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
|
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
|
|
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
|
| | |
| |