غزليات حافظ: قسمت اول
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
صلاح کار کجا و من خراب کجا
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
ساقیا برخیز و درده جام را
رونق عهد شباب است دگر بستان را
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
ساقی به نور باده برافروز جام ما
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
می‌دمد صبح و کله بست سحاب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
رواق منظر چشم من آشیانه توست
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
المنه لله که در میکده باز است
اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است
حال دل با تو گفتنم هوس است
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
روضه خلد برین خلوت درویشان است
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است