غزليات حافظ: قسمت دوم
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
روزگاریست که سودای بتان دین من است
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
خم زلف تو دام کفر و دین است
دل سراپرده محبت اوست
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست /a>
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
درد ما را نیست درمان الغیاث
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
دل من در هوای روی فرخ
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد