غزليات حافظ: قسمت چهارم
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
گل بی رخ یار خوش نباشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
عشق تو نهال حیرت آمد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
گر می فروش حاجت رندان روا کند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند
در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند