غزليات حافظ: قسمت ششم
شب وصل است و طی شد نامه هجر
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
درآ که در دل خسته توان درآید باز
حال خونین دلان که گوید باز
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
درد عشقی کشیدهام که مپرس
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
خوشا شیراز و وضع بیمثالش
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
هاتفی از گوشه میخانه دوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک