غزليات حافظ: قسمت هفتم
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
شممت روح وداد و شمت برق وصال
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
سالها پیروی مذهب رندان کردم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
ز دست کوته خود زیر بارم
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم