غزليات حافظ: قسمت هشتم
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
در خرابات مغان نور خدا میبینم
غم زمانه که هیچش کران نمیبینم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
گر چه ما بندگان پادشهیم
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
چندان که گفتم غم با طبیبان
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
ز در درآ و شبستان ما منور کن
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
بالابلند عشوه گر نقش باز من