غزليات حافظ: قسمت نهم
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
ای آفتاب آینه دار جمال تو
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه
عیشم مدام است از لعل دلخواه
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
وصال او ز عمر جاودان به
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
در سرای مغان رفته بود و آب زده
ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
سحرگاهان که مخمور شبانه
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
سبت سلمی بصدغیها فادی
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
بیا با ما مورز این کینه داری
ای که در کوی خرابات مقامی داری
ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
روزگاریست که ما را نگران می‌داری