غزليات حافظ: قسمت دهم
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ای که دایم به خویش مغروری
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
هزار جهد بکردم که یار من باشی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
سلیمی منذ حلت بالعراق
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
سلام الله ما کر اللیالی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
احمد الله علی معدله السلطان
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
نوش کن جام شراب یک منی
صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
سحرگه ره روی در سرزمینی
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
سلامی چو بوی خوش آشنایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی