برخیز و بیا بتا برای دل ما
|
|
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
|
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
|
|
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
|
* * * |
چون عهده نمیشود کسی فردا را
|
|
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
|
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
|
|
بسیار بتابد و نیابد ما را
|
* * * |
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
|
|
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
|
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
|
|
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
|
* * * |
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
|
|
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
|
تو غره بدان مشو که می مینخوری
|
|
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
|
* * * |
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
|
|
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
|
معلوم نشد که در طربخانه خاک
|
|
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
|
* * * |
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
|
|
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
|
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
|
|
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
|
* * * |
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
|
|
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
|
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
|
|
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
|
* * * |
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
|
|
بی باده ارغوان نمیباید زیست
|
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
|
|
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
|
* * * |
اکنون که گل سعادتت پربار است
|
|
دست تو ز جام می چرا بیکار است
|
میخور که زمانه دشمنی غدار است
|
|
دریافتن روز چنین دشوار است
|
* * * |
امروز ترا دسترس فردا نیست
|
|
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
|
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
|
|
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
|
* * * |
ای آمده از عالم روحانی تفت
|
|
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
|
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
|
|
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
|
* * * |
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
|
|
بیدادگری شیوه دیرینه تست
|
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
|
|
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
|
* * * |
ایدل چو زمانه میکند غمناکت
|
|
ناگه برود ز تن روان پاکت
|
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
|
|
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
|
* * * |
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
|
|
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
|
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
|
|
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
|
* * * |
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
|
|
در بند سر زلف نگاری بودهست
|
این دسته که بر گردن او میبینی
|
|
دستیست که برگردن یاری بودهست
|
* * * |
این کوزه که آبخواره مزدوری است
|
|
از دیده شاهست و دل دستوری است
|
هر کاسه می که بر کف مخموری است
|
|
از عارض مستی و لب مستوری است
|
* * * |
این کهنه رباط را که عالم نام است
|
|
و آرامگه ابلق صبح و شام است
|
بزمیست که وامانده صد جمشید است
|
|
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
|
* * * |
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت
|
|
چون آب بجویبار و چون باد بدشت
|
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
|
|
روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
|
* * * |
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
|
|
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
|
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
|
|
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
|
* * * |
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
|
|
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
|
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
|
|
آن مردمک چشمنگاری بوده است
|
* * * |
تا چند زنم بروی دریاها خشت
|
|
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
|
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
|
|
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
|
* * * |
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
|
|
بشکستن آن روا نمیدارد مست
|
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
|
|
از مهر که پیوست و به کین که شکست
|
* * * |
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است
|
|
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
|
با اهل خرد باش که اصل تن تو
|
|
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
|
* * * |
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
|
|
برخیز و بجام باده کن عزم درست
|
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
|
|
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
|
* * * |
چون بلبل مست راه در بستان یافت
|
|
روی گل و جام باده را خندان یافت
|
آمد به زبان حال در گوشم گفت
|
|
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
|
* * * |
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
|
|
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
|
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
|
|
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
|
* * * |
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
|
|
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
|
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
|
|
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
|
* * * |
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
|
|
نتوان به امید شک همه عمر نشست
|
هان تا ننهیم جام می از کف دست
|
|
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
|
* * * |
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
|
|
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
|
انگار که هرچه هست در عالم نیست
|
|
پندار که هرچه نیست در عالم هست
|
* * * |
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
|
|
کف صنمی و چهرهی جانانی است
|
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
|
|
انگشت وزیر یا سلطانی است
|
* * * |
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
|
|
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
|
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
|
|
ورنیک نیامد این صور عیب کراست
|
* * * |
در پرده اسرار کسی را ره نیست
|
|
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
|
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
|
|
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
|
* * * |
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
|
|
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
|
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
|
|
می خور که بزیر خاک میباید خفت
|
* * * |
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
|
|
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
|
کس می نزند دمی در این معنی راست
|
|
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
|
* * * |
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
|
|
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
|
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
|
|
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
|
* * * |
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
|
|
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
|
می نوش ندانی از کجا آمدهای
|
|
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
|
* * * |
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
|
|
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
|
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
|
|
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
|
* * * |
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
|
|
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
|
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
|
|
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
|
* * * |
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
|
|
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
|
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
|
|
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
|
* * * |
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
|
|
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
|
در خیمه تن که سایبانیست ترا
|
|
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |