رباعيات خيام : قسمت دوم
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
* * *
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
* * *
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
* * *
مهتاب بنور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
* * *
می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست
* * *
می لعل مذابست و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل درو پنهان است
* * *
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست
* * *
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
* * *
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست
* * *
هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
* * *
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
* * *
یک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است
* * *
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سلخ به غره آید از غره به سلخ
* * *
آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
* * *
آن را که به صحرای علل تاخته‌اند بی او همه کارها بپرداخته‌اند
امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند فردا همه آن بود که در ساخته‌اند
* * *
آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند
* * *
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقه خاک نهاد
* * *
آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانه عمر ما است می‌پیمایند
* * *
اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند سرگردانند
* * *
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
* * *
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
* * *
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران عالم چون شد
* * *
افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد
* * *
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
* * *
این عقل که در ره سعادت پوید روزی صد بار خود ترا می‌گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نی آن تره که بدروند و دیگر روید
* * *
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد
* * *
بر پشت من از زمانه تو میاید وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چکنم خانه فرو میاید
* * *
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
* * *
بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند
* * *
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند
* * *
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد
* * *
تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود
* * *
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان به زانکه فروشند چه خواهند خرید
* * *
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد
* * *
حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد همواره هم او کار عدو می‌سازد
گویند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو می‌سازد
* * *
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
* * *
در دهر هر آن که نیم نانی دارد از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
* * *
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود
* * *
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد فریاد همی کند که می باید خورد
* * *
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo