از تن چو برفت جان پاک من و تو
|
|
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
|
و آنگاه برای خشت گور دگران
|
|
در کالبدی کشند خاک من و تو
|
* * * |
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
|
|
قصدی دارد بجان پاک من و تو
|
در سبزه نشین و می روشن میخور
|
|
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
|
* * * |
از هر چه بجر می است کوتاهی به
|
|
می هم ز کف بتان خرگاهی به
|
مستی و قلندری و گمراهی به
|
|
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
|
* * * |
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
|
|
بلبل ز جمال گل طربناک شده
|
در سایه گل نشین که بسیار این گل
|
|
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
|
* * * |
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
|
|
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
|
پرکن قدح باده که معلومم نیست
|
|
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
|
* * * |
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
|
|
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
|
در دست به از تخت فریدون صد بار
|
|
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
|
* * * |
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
|
|
معذوری اگر در طلبش میکوشی
|
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
|
|
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
|
* * * |
از آمدن بهار و از رفتن دی
|
|
اوراق وجود ما همی گردد طی
|
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم
|
|
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
|
* * * |
از کوزهگری کوزه خریدم باری
|
|
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
|
شاهی بودم که جام زرینم بود
|
|
اکنون شدهام کوزه هر خماری
|
* * * |
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی
|
|
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
|
می خور که هزار بار بیشت گفتم
|
|
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
|
* * * |
ایدل تو به اسرار معما نرسی
|
|
در نکته زیرکان دانا نرسی
|
اینجا به می لعل بهشتی می ساز
|
|
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
|
* * * |
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
|
|
با باده لعل باش و با سیم تنی
|
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
|
|
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
|
* * * |
ای کاش که جای آرمیدن بودی
|
|
یا این ره دور را رسیدن بودی
|
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
|
|
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
|
* * * |
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
|
|
سرمست بدم که کردم این عیاشی
|
با من بزبان حال می گفت سبو
|
|
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
|
* * * |
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
|
|
هم رشته خویش را سری یافتمی
|
تا چند ز تنگنای زندان وجود
|
|
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
|
* * * |
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
|
|
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
|
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
|
|
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
|
* * * |
پیری دیدم به خانهی خماری
|
|
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
|
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
|
|
رفتند و خبر باز نیامد باری
|
* * * |
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
|
|
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
|
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
|
|
بادیم همه باده بیار ای ساقی
|
* * * |
چندان که نگاه میکنم هر سویی
|
|
در باغ روانست ز کوثر جویی
|
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی
|
|
بنشین به بهشت با بهشتی رویی
|
* * * |
خوش باش که پختهاند سودای تو دی
|
|
فارغ شدهاند از تمنای تو دی
|
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
|
|
دادند قرار کار فردای تو دی
|
* * * |
در کارگه کوزهگری کردم رای
|
|
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
|
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
|
|
از کله پادشاه و از دست گدای
|
* * * |
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
|
|
حکمی که قضا بود ز من میدانی
|
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
|
|
خود را برهاندمی ز سرگردانی
|
* * * |
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری
|
|
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
|
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
|
|
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
|
* * * |
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
|
|
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
|
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
|
|
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
|
* * * |
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
|
|
وز می دو منی ز گوسفندی رانی
|
با لاله رخی و گوشه بستانی
|
|
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
|
* * * |
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
|
|
احوال فلک جمله پسندیده بدی
|
ور عدل بدی بکارها در گردون
|
|
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
|
* * * |
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
|
|
تا چند کنی بر گل مردم خواری
|
انگشت فریدون و کف کیخسرو
|
|
بر چرخ نهاده ای چه میپنداری
|
* * * |
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
|
|
برساز ترانهای و پیشآور می
|
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
|
|
این آمدن تیرمه و رفتن دی
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |