... این مصرع ساقط شده ...
|
|
هر روز بر آسمانت باد امروا
|
* * * |
در رهگذر باد چراغی که تراست
|
|
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
|
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
|
|
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
|
* * * |
با آن که دلم از غم هجرت خونست
|
|
شادی به غم توام ز غم افزونست
|
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
|
|
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟
|
* * * |
جایی که گذرگاه دل محزونست
|
|
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
|
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
|
|
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
|
* * * |
دل خسته و بستهی مسلسل موییست
|
|
خون گشته و کشتهی بت هندوییست
|
سودی ندهد نصیحت، ای واعظ
|
|
ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست
|
* * * |
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
|
|
بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت
|
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
|
|
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
|
* * * |
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
|
|
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
|
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
|
|
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
|
* * * |
بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک
|
|
بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد
|
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
|
|
هم بیتو چراغ عالم افروز مباد
|
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
|
|
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
|
* * * |
زلفش بکشی شب دراز اندازد
|
|
ور بگشایی چنگل باز اندازد
|
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
|
|
دامن دامن مشک طراز اندازد
|
* * * |
چون روز علم زند به نامت ماند
|
|
چون یک شبه شد ماه به جامت ماند
|
تقدیر به عزم تیز گامت ماند
|
|
روزی به عطا دادن عامت ماند
|
* * * |
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
|
|
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
|
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
|
|
یک قطرهی آب بر لبم کس نکند
|
* * * |
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
|
|
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
|
* * * |
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
|
|
حال من از اقبال تو فرخنده شود
|
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
|
|
خاطر به زار غم پراگنده شود
|
* * * |
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
|
|
ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
|
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
|
|
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
|
* * * |
هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر
|
|
بیدستانیست این ریاض بدو در
|
بیهوده همان، که باغبانت به قفاست
|
|
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
|
* * * |
چون کشته ببینیام، دو لب گشته فراز
|
|
از جان تهی این قالب فرسوده به آز
|
بر بالینم نشین و میگوی بناز:
|
|
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
|
* * * |
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
|
|
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
|
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
|
|
این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
|
* * * |
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
|
|
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
|
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
|
|
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
|
* * * |
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
|
|
واجب باشد هر آینه شکر نعم
|
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
|
|
من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
|
* * * |
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
|
|
چون دست زنان مصریان کرد دلم
|
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
|
|
امروز نشانهی غمان کرد دلم
|
* * * |
چون جشه فشانی، ای پسر، در کویم
|
|
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم
|
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
|
|
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم
|
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
|
|
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم
|
* * * |
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
|
|
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
|
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
|
|
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
|
* * * |
از گیسوی او نسیمک مشک آید
|
|
وز زلفک او نسیمک نسترون
|
* * * |
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان
|
|
از گریهی خونین مژهام شد مرجان
|
القصه که: از بیم عذاب هجران
|
|
در آتش رشکم دگر از دوزخیان
|
* * * |
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
|
|
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
|
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
|
|
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
|
* * * |
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
|
|
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
|
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
|
|
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
|
* * * |
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
|
|
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو
|
گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
|
|
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
|
* * * |
ای نالهی پیر خانقاه از غم تو
|
|
وی گریهی طفل بی گناه از غم تو
|
افغان خروس صبح گاه از غم تو
|
|
آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!
|
* * * |
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
|
|
با نیک و بد دایره درباخت کجه
|
هنگامهی شب گذشت و شد قصه تمام
|
|
طالع به کفم یکی نینداخت کجه
|
* * * |
رخسارهی او پرده عشاق درید
|
|
با آن که نهفته دارد اندر پرده
|
* * * |
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
|
|
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
|
در هر بندی هزار دل در بندش
|
|
در هر پیچی هزار جان پیچیده
|
ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره
|
|
از حال من ضعیف جویی چاره
|
* * * |
چون کار دلم ز زلف او ماند گره
|
|
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
|
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
|
|
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
|
* * * |
ای طرفهی خوبان من، ای شهرهی ری
|
|
لب را به سپید رگ بکن پاک از می
|
* * * |
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
|
|
آخر در کفر بیقرینم کردی
|
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
|
|
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
|
* * * |
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
|
|
بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
|
مردی نبود فتاده را پای زدن
|
|
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
|
* * * |
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
|
|
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
|
آن بر سر گورها تبارک خواندی
|
|
وین بر در خان ها تبوراک زدی
|
* * * |
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
|
|
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
|
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
|
|
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
|
* * * |
با داده قناعت کن و با داد بزی
|
|
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
|
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
|
|
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
|
* * * |
نارفته به شاهراه وصلت گامی
|
|
نایافته از حسن جمالت کامی
|
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
|
|
کز خم فراق نوش بادت جامی!
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |