هرکه نامخت ازگذشت روزگار
|
|
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
|
* * * |
از خراسان به روز طاوس وش
|
|
سوی خاور میخرامد شاد و خوش
|
کفتاب آید به بخشش زی بره
|
|
روی گیتی سبز گردد یکسره
|
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
|
|
از خراسان سوی خاور میشتافت
|
نیم روزان بر سر ما برگذشت
|
|
چو به خاور شد ز ما نادید گشت
|
* * * |
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
|
|
هم به سان گرد بردارد ز روی
|
گرچه هر روز اندکی برداردش
|
|
بافدم روزی به پایان آردش
|
* * * |
شب زمستان بود، کپی سرد یافت
|
|
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
|
کپیان آتش همی پنداشتند
|
|
پشتهی آتش بدو برداشتند
|
* * * |
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
|
|
وندر آن دستار آن زن بست خاک
|
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
|
|
گفت: دزدانند و آمد پای پش
|
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
|
|
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
|
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
|
|
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
|
* * * |
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟
|
|
با نهیب و سهم این آوای کیست؟
|
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر
|
|
کار تو نه هست و سهمی بیشتر
|
آب هر چه بیشتر نیرو کند
|
|
بند ورغ سست بوده بفگند
|
دل گسسته داری از بانگ بلند
|
|
رنجکی باشدت و آواز گزند
|
* * * |
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود
|
|
گوهری و پر هنر آزاده بود
|
شد به گرما به درون یک روز غوشت
|
|
بود فربی و کلان و خوب گوشت
|
* * * |
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
|
|
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
|
نه خله باید، نه باد انگیختن
|
|
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
|
* * * |
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
|
|
وایچ ناساید به گرما از خروش
|
برزند آواز دونانک به دست
|
|
بانگ دونانک سه چند آوای هست
|
* * * |
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی
|
|
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
|
کان تبنگوی اندرو دینار بود
|
|
آن ستد ز یدر که ناهشیار بود
|
* * * |
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
|
|
چون بماند داستان من برین:
|
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
|
|
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
|
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
|
|
چون گه رفتن فراز آمد بجست
|
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
|
|
او به زیر آب ماند از ناگهان
|
* * * |
هیچ شادی نیست اندر این جهان
|
|
برتر از دیدار روی دوستان
|
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
|
|
از فراق دوستان پر هنر
|
* * * |
تا جهان بود از سر مردم فراز
|
|
کس نبود از راز دانش بینیاز
|
مردمان بخرد اندر هر زمان
|
|
راز دانش را به هر گونه زبان
|
گرد کردند و گرامی داشتند
|
|
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
|
دانش اندر دل چراغ روشنست
|
|
وز همه بد بر تن تو جوشنست
|
* * * |
گفت با خرگوش خانه خان من
|
|
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
|
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
|
|
گوش خاران را نیاز آید بدوی
|
* * * |
آن که را دانم که: اویم دشمنست
|
|
وز روان پاک بدخواه منست
|
هم به هر گه دوستی جویمش من
|
|
هم سخن به آهستگی گویمش من
|
* * * |
کار چون بسته شود بگشایدا
|
|
وز پس هر غم طرب افزایدا
|
* * * |
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
|
|
چون ازو سودست مر شادی ترا
|
* * * |
آفریده مردمان مر رنج را
|
|
بیش کرده جان رنج آهنج را
|
* * * |
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
|
|
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
|
* * * |
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
|
|
تختها بنهاد و بر گسترد بوب
|
* * * |
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
|
|
هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
|
* * * |
پس تبیری دید نزدیک درخت
|
|
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
|
* * * |
باکروز و خرمی آهو به دشت
|
|
می خرامد چون کسی کومست گشت
|
* * * |
خایگان تو چو کابیله شدست
|
|
رنگ او چون رنگ پاتیله شدست
|
* * * |
چون درآمد آن کدیور، مرد زفت
|
|
بیل هشت و داس گاله برگرفت
|
* * * |
آمد این شبدیز با مرد خراج
|
|
دربجنبانید با بانگ و تلاج
|
* * * |
دست و کف و پای پیران پر کلخج
|
|
ریش پیران زرد از بس دود نخج
|
* * * |
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
|
|
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
|
* * * |
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ
|
|
رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ
|
* * * |
آهو از دام اندرون آواز داد
|
|
پاسخ گرزه به دانش باز داد
|
* * * |
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
|
|
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
|
* * * |
اندر آن شهری که موش آهن خورد
|
|
باز پرد در هوا، کودک برد
|
* * * |
از فراوانی، که خشکا مار کرد
|
|
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
|
* * * |
آنگهی گنجور مشک آمار کرد
|
|
تا مرو را زان بدان بیدار کرد
|
* * * |
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
|
|
کار مالیده بدو در واخ شد
|
* * * |
چون که نالنده بدو گستاخ شد
|
|
تن درستی آمد و در واخ شد
|
* * * |
کرد روبه یوزواری یک ز غند
|
|
خویشتن را زان میان بیرون فگند
|
* * * |
مرد دینی رفت و آوردش کنند
|
|
چون همی مهمان در من خواست کند
|
* * * |
گنبدی نهمار بر برده، بلند
|
|
نه ستونش از برون، نه زیر بند
|
* * * |
روز جستن تازیانی چون نوند
|
|
روز دن چون شست ساله سودمند
|
* * * |
روز جستن تازیانی چون نوند
|
|
بیش باشد تا تو باشی سودمند
|
* * * |
گر بزان شهر با من تاختند
|
|
من ندانستم چه تنبل ساختند؟
|
* * * |
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
|
|
از پی خوردن گوارشتم نبود
|
* * * |
گفت دینی را که: این دینار بود
|
|
کین فراکن موش را پروار بود
|
* * * |
زن چو این بشنیده شد خاموش بود
|
|
کفشگر کانا و مردی لوش بود
|
* * * |
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
|
|
معصفر گون، پوشش او خود سفید
|
* * * |
چون کشف انبوه غوغایی بدید
|
|
بانگ وژخ مردمان، خشم آورید
|
* * * |
سر فرو بردم میان آبخور
|
|
از فرنج منش خشم آمد مگر
|
* * * |
خور به شادی روزگار نوبهار
|
|
می گسار اندر تکوک شاهوار
|
* * * |
داشتی آن تاجر دولت شعار
|
|
صد قطار سار اندر زیر بار
|
* * * |
مرد مزدور اندر آغازید کار
|
|
پیش او دوستان همی زد بی کیار
|
* * * |
آشکوخد بر زمین هموارتر
|
|
هم چنان چون بر زمین دشوارتر
|
* * * |
از تو دارم هر چه در خانه خنور
|
|
وز تو دارم نیز گندم در کنور
|
* * * |
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
|
|
چشم زی او برده، مانده خیر خیر
|
* * * |
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
|
|
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
|
* * * |
وز چکاوک نوف بینی رستخیز
|
|
دشت برگیرد بدان آوای تیز
|
* * * |
چون گل سرخ از میان پیلگوش
|
|
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
|
* * * |
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
|
|
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
|
* * * |
ابله و فرزانه را فرجام خاک
|
|
جایگاه هر دو اندر یک مغاک
|
* * * |
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
|
|
از برون سو باد سرد و بیمناک
|
* * * |
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
|
|
شد هباک او به کردار مغاک
|
* * * |
از دهان تو همی آید غشاک
|
|
پیر گشتی ریخت مویت از هباک
|
* * * |
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
|
|
خواست کورا برکند از دیده کیک
|
* * * |
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
|
|
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
|
* * * |
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
|
|
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
|
* * * |
چون فراز آید بدو آغاز مرگ
|
|
دیدنش بیگار گرداند مجرگ
|
* * * |
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
|
|
روی زشت و چشمها همچون دو غول
|
* * * |
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم
|
|
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
|
* * * |
تا به خانه برد زن را با دلام
|
|
شادمانه زن نشست و شادکام
|
* * * |
نزد آن شاه زمین کردش پیام
|
|
دارویی فرمود زامهران به نام
|
* * * |
بس که برگفته پشیمان بودهام
|
|
بس که بر ناگفته شادان بودهام
|
* * * |
کرد باید مر مرا و او را رون
|
|
شیر تا تیمار دارد خویشتن
|
* * * |
پس شتابان آمد اینک پیرزن
|
|
روی یکسو، کاغه کرده خویشتن
|
* * * |
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
|
|
زش به بیداری میان مردمان
|
* * * |
چون بگردد پای او از پایدان
|
|
خود شکوخیده بماند هم چنان
|
* * * |
مار و غنده کربشه با کژدمان
|
|
خورد ایشان گوشت روی مردمان
|
* * * |
تاک رز بینی شده دینارگون
|
|
پرنیان سبز او زنگارگون
|
* * * |
از همالان وز برادر من فزون
|
|
زان که من امیدوارم نیز یون
|
* * * |
گر درم داری، گزند آرد بدین
|
|
بفگن او را گرم و درویشی گزین
|
* * * |
مرد را نهمار خشم آمد ازین
|
|
غاو شنگی به کف آوردش، گزین
|
* * * |
ار همه خوبی و نیکی دارد او
|
|
ماده ور بر کار خویش ار دارد او
|
* * * |
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
|
|
شور شور اندر فگند و کاو کاو
|
* * * |
گفت: فردا بینیام در پیش تو
|
|
خود بیا هنجم ستیم از ریش تو
|
* * * |
کاش آن گوید که باشد بیش نه
|
|
بر یکی بر چند بفزاید فره
|
* * * |
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
|
|
تا توانی رو هوا زی گنج نه
|
* * * |
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
|
|
جامهشان غفه، سموریشان کلاه
|
* * * |
اخترانند آسمانشان جایگاه
|
|
هفت تابنده دوان در دو و داه
|
* * * |
سوس پرورده به می بگداخته
|
|
نیک درمانی زنان را ساخته
|
* * * |
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته
|
|
خاک گشته، باد خاکش بیخته
|
* * * |
نزد تو آماده بدو آراسته
|
|
جنگ او را خویشتن پیراسته
|
* * * |
سنجد چیلان بدو نیمه شده
|
|
نقطهی سرمه به یک یک برزده
|
* * * |
هست از مغز سرت، ای منگله
|
|
همچو رش مانده تهی از کشکله
|
* * * |
بهترین یاران و نزدیکان همه
|
|
نزد او دارم همیشه اندمه
|
* * * |
پس بیو بارید ایشان را همه
|
|
نی شبان را میش زنده، نی رمه
|
* * * |
جای کرد از بهر بودن کازهای
|
|
زان که کرده بودشان اندازهای
|
* * * |
گفت: ای من، مرد خام کل درای
|
|
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای
|
* * * |
بینی و گنده دهان داری و نای
|
|
خایگان غر، هر یکی همچون درای
|
* * * |
پیسی و ناسور کون و گربه پای
|
|
خایه غر داری تو، چون اشتر درای
|
* * * |
آبکندی دور و بس تاریک جای
|
|
لغز لغزان چون درو بنهند پای
|
* * * |
زشت و نافرهخته و نابخردی
|
|
آدمی رویی و در باطن بدی
|
* * * |
من سخن گویم، تو کانایی کنی
|
|
هر زمانی دست بر دستی زنی
|
* * * |
دستگاه او نداند کز چه روی؟
|
|
تنبل و کنبوره در دستان اوی
|
* * * |
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
|
|
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
|
* * * |
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی
|
|
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
|
* * * |
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی
|
|
زعفران و نرگس و بید و بهی
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |