باندا نمودند و خشور را
|
|
بدید آن سراپا همه نور را
|
* * * |
کفن حله شد کرم بهرامه را
|
|
کز ابریشم جان کند جامه را
|
* * * |
به کوه اندرون گفت: کمکان ما
|
|
بیا و بکن، بگسلد جان ما
|
* * * |
توانی برو کار بستن فریب
|
|
که نادان همه راست ببند و ریب
|
* * * |
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
|
|
چو زرین ورق گشت برگ درخت
|
* * * |
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت
|
|
که از هیبتش شیر نر آب تاخت
|
* * * |
چو گشت آن پریروی بیمار غنج
|
|
ببرید دل زین سرای سپنج
|
* * * |
سگالندهی چرخ مانند غوچ
|
|
تبر برده بر سر چو تاج خروچ
|
* * * |
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
|
|
که ماهار در بینی باد کرد
|
* * * |
به دشمن بر، از خشم آواز کرد
|
|
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد
|
* * * |
نفس را به عذرم چو انگیز کرد
|
|
چو آذر فزا آتشم تیز کرد
|
* * * |
زهر خاشهای خویشتن پرورد
|
|
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
|
* * * |
نشست وسخن را همی خاش زد
|
|
ز آب دهن کوه را شاش زد
|
* * * |
ببادافره جاودان کردمند
|
|
به دوزخ بماند روانش نژند
|
* * * |
یکی بزم خرم بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
* * * |
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید
|
|
به تری و نرمی نباشد چو بید
|
* * * |
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار
|
|
کفیده شود سنگ تیمار خوار
|
* * * |
درخش، ارنخندد به وقت بهار
|
|
همانا نگرید چنین ابر زار
|
* * * |
به دامم نیامد بسان تو گور
|
|
رهایی نیابی، بدین سان مشور
|
* * * |
رسیدند زی شهر چندان فراز
|
|
سپه خیمه زد در نشیب و فراز
|
* * * |
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش:
|
|
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش
|
* * * |
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
|
|
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
|
* * * |
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ
|
|
نکردند در کار موبد درنگ
|
* * * |
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ
|
|
که باشد که بیشی بود بی درنگ
|
* * * |
دو جوی روان از دهانش زخلم
|
|
دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم
|
* * * |
بهارست همواره هر روزیم
|
|
به منکر فراوان، به معروف کم
|
* * * |
مکن خویشتن از ره راست گم
|
|
که خود را به دوزخ بری بافدم
|
* * * |
به دشت ار به شمشیر بگزاردم
|
|
ازان به که ماهی بیو باردم
|
* * * |
اگر باشگونه بود پیرهن
|
|
بود حاجت برکشیدن زتن
|
* * * |
جگر تشنگانند بیتوشگان
|
|
که بیچارگانند و بیزاوران
|
* * * |
وگر پهلوانی ندانی زبان
|
|
ورز رود را ماورالنهر دان
|
* * * |
که هرگه که تیره بگرددجهان
|
|
بسوزد چو دوزخ شود با دران
|
* * * |
بداندیش دشمن برو ویل جو
|
|
که تا چون ستاند ازو چیز او
|
* * * |
سرشک از مژه همچو در ریخته
|
|
چو خوشه ز سارونه آویخته
|
* * * |
نشسته به صد چشم بر بارهای
|
|
گرفته به چنگ اندرون بارهای
|
* * * |
لب بخت پیروز را خنده ای
|
|
مرا نیز مروای فرخنده ای
|
* * * |
میلفنج دشمن، که دشمن یکی
|
|
فزونست و دوست ار هزار اندکی
|
* * * |
ایا خلعت فاخر از خرمی
|
|
همی رفتی و می نوشتی ز می
|
* * * |
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
|
|
چو فخمیده شد دانه برچیدمی
|
* * * |
جوان چون بدید آن نگاریده روی
|
|
به سان دو زنجیر مرغول موی
|
* * * |
به خنیاگری نغز آورد روی
|
|
که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
|
* * * |
به چشم دلت دید باید جهان
|
|
که چشم سر تو نبیند نهان
|
* * * |
بدین آشکارت ببین آشکار
|
|
نهانیت را بر نهانی گمار
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |