متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح
|
|
خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب
|
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
|
|
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
|
* * * |
گر مرا بیتو در بهشت برند
|
|
دیده از دیدنش بخواهم دوخت
|
کاین چنینم خدای وعده نکرد
|
|
که مرا در بهشت باید سوخت
|
* * * |
گفتا چه کردهام که نگاهم نمیکنی
|
|
وآن دوستی که داشتی اول چرا کمست؟
|
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی
|
|
سودای سور میپزی و جای ماتمست
|
* * * |
آشفتن چشمهای مستت
|
|
دود دل یار مهربانست
|
وین طرفه که درد چشم او را
|
|
خونابه ز چشم ما روانست
|
دو فتنه به یک قرینه برخاست
|
|
پیداست که آخرالزمانست
|
* * * |
خوب را گو پلاس در بر کن
|
|
که همان لعبت نگارینست
|
زشت را گو هزار حله بپوش
|
|
که همان مردهشوی پارینست
|
* * * |
در قطرهی باران بهاری چه توان گفت؟
|
|
در نافهی آهوی تتاری چه توان گفت؟
|
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد
|
|
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
|
* * * |
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی
|
|
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد
|
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
|
|
که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد
|
* * * |
من بگویم ندیدهام دهنی
|
|
کز دهان تو تنگتر باشد
|
تنگتر زین دهان فراخ ولیک
|
|
نه همه تنگها شکر باشد
|
* * * |
کوه عنبر نشسته بر زنخش
|
|
راست گویی بهیست مشک آلود
|
گر به چنگال صوفیان افتد
|
|
ندهندش مگر به شفتالود
|
* * * |
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند
|
|
گناه تست و من استادهام به استغفار
|
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
|
|
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
|
* * * |
بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار
|
|
که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
|
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری
|
|
تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
|
* * * |
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان
|
|
هر که بینی دم صاحبنظری میزندش
|
آستینم زد و از هوش برفتم در حال
|
|
راست گفتند که دیوانه پری میزندش
|
* * * |
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
|
|
که هرچه مینگرم شاهدست در نظرم
|
دو چشم در سر هرکس نهادهاند ولی
|
|
تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم
|
* * * |
شبی خواهم که پنهانت بگویم
|
|
نهان از آشنایان و غریبان
|
چنان در خود کشم چوگان زلفت
|
|
کزو غافل بود گوی گریبان
|
ولیکن هر گناهی را جزاییست
|
|
گناه عشق را جور رقیبان
|
* * * |
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگی
|
|
که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن
|
تو بت ز سنگ نهای بل ز سنگ سختتری
|
|
که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن
|
* * * |
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد
|
|
که خیره چند شتابی به خون خود خوردن
|
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک
|
|
ز من مپرس که دارم کمند در گردن
|
* * * |
چند گویی که مهر ازو بردار
|
|
خویشتن را به صبر ده تسکین
|
کهربا را بگوی تا نبرد
|
|
چه کند کاه پارهای مسکین؟
|
* * * |
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید
|
|
که هست در بر سیمین چون صنوبر او
|
گلیم بین که در آن بر، چه عیش میراند
|
|
سیه گلیمی من بین که دورم از بر او
|
* * * |
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
|
|
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
|
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
|
|
اول منم به قید محبت اسیر تو
|
* * * |
انعام کن به گوشهی چشم ارادتی
|
|
تا بندهی تو باشم و منت پذیر تو
|
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار
|
|
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو
|
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
|
|
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو
|
* * * |
وه که چه آزار بود من از مهر تو
|
|
لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی
|
سر چو برآورد صبح بپوشد گناه
|
|
روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |