رباعیات
ای صاحب مسله! تو بشنو از ما تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنی جان در تن تو، بگو کجا دارد جا
* * *
از دست غم تو، ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
* * *
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما کافر زده خنده بر مسلمانی ما
* * *
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟ گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
* * *
این راه زیارت است، قدرش دریاب از شدت سرما، رخ از این راه متاب
شک نیست که با عینک ارباب نظر برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
* * *
شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت
* * *
دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت
از خرقه‌ی کفر، رقعه‌واری بگرفت آورد و بر آستین ایمانم دوخت
* * *
دنیا که از او دل اسیران ریش است پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
* * *
مالی که ز تو کس نستاند، علم است حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
* * *
دنیا که دلت ز حسرت او زار است سرتاسر او تمام، محنت‌زار است
بالله که دولتش نیرزد به جوی تالله که نام بردنش هم عار است
* * *
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحان‌الله هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
* * *
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت و ز دیده‌ی خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
* * *
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست
* * *
تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت
* * *
تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست
* * *
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری قربان سازد، به جای خود، در ره دوست
* * *
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست
* * *
هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور می‌نماید، نار است
* * *
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست
* * *
علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است تن، خانه‌ی عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است هر پشه که او چشید، او شیر نر است
* * *
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
* * *
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است
* * *
در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند دردست بجز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند
* * *
نقد دل خود بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد
* * *
آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان می‌باید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشه‌ی دل که قیمتش افزاید
* * *
عشاق به غیر دوست، عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند، بهر خود در کارند
* * *
رندان گاهی ملک جهان می‌بازند گاهی به نگاهی، دل و جان می‌بازند
این طور قمار، نه چند است و نه چون هر طور برآید، آنچنان می‌بازند
* * *
با دل گفتم: به عالم کون و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد
* * *
ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟
* * *
خوش آن که صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقه‌ی فلک نزد دست خیال در پای عناصر، سر فکرت ننهاد
* * *
دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد
مجموع کتابهای علم درسی از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد
* * *
او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه‌ی عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد
* * *
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشته‌ی روشنی به دستت ندهند
* * *
فردا که محققان هر فن طلبند حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
از آنچه دروده‌ای، جوی نستانند وز آنچه نکشته‌ای، به خرمن طلبند
* * *
بر درگه دوست، هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعه‌دار قربان سر نیاز عاشق برود
* * *
دل درد و بلای عشقش افزون خواهد او دیده‌ی دل همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این ز آن «بحل» می‌طلبد و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد
* * *
دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد خود را به غم تو متصل می‌خواهد
می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد
* * *
لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد هر گمره را روی به مقصد خواهد
گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد
* * *
ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید وی از تو حکایت وفا کس نشنید
قربان سرت شوم، بگو از ره لطف لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید
* * *
کاری ز وجود ناقصم نگشاید گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید
شاید ز عدم، من به وجودی برسم زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید
* * *
آهنگ حجاز می‌نمودم من زار کامد سحری به گوش دل این گفتار
یارب، به چه روی جانب کعبه رود گبری که کلیسا از او دارد عار
* * *
از دام دفینه، خوب جستیم آخر بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم این کنده ز پای خود شکستیم آخر
* * *
گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار
* * *
از ناله‌ی عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی بردار
از منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار
* * *
در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
* * *
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
* * *
از سبحه‌ی من، پیر مغان رفت ز هوش وز ناله‌ی من، فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش
* * *
ای زاهد خود نمای سجاده به دوش دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
ستاری او چو گشت در عالم فاش پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش
* * *
کردیم دلی را که نبد مصباحش در خانه‌ی عزلت، از پی اصلاحش
و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش
* * *
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش وز بهر نظاره‌ی تو ای مایه‌ی نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار جان بر در چشم آید و دل بر در گوش
* * *
از بس که زدم به شیشه‌ی تقوی سنگ وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
* * *
یک چند، میان خلق کردیم درنگ ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
* * *
در چهره ندارم از مسلمانی رنگ بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
آن روسیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
* * *
در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال آسوده دلی، در آن محال است، محال
این طرفه که تحصیل بدین خون جگر در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
* * *
عمری است که تیر زهر را آماجم بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم چندان که خدا غنی است، من محتاجم
* * *
غمهای جهان در دل پر غم داریم وز بحر الم، دیده‌ی پر نم داریم
پس حوصله‌ی تمام عالم باید ما را که غم تمام عالم داریم
* * *
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافله‌ی گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس به شب و روز سیاهی کردیم
* * *
بی روی تو، خونابه فشاند چشمم کاری بجز از گریه، نداند چشمم
می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت در دیده بماند و نماند چشمم
* * *
یکچند، در این مدرسه‌ها گردیدم از اهل کمال، نکته‌ها پرسیدم
یک مسله‌ای که بوی عشق آید از آن در عمر خود، از مدرسی نشنیدم
* * *
ما با می و مینا، سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبی داریم
کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند این است که نه دین و نه دنیا داریم
* * *
در خانه‌ی کعبه، دل به دست آوردم دل بردم و گبر و بت‌پرست آوردم
زنار ز مار سر زلفش بستم در قبله‌ی اسلام، شکست آوردم
* * *
هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بی‌مقداریم
سری که به آصف سلیمان دادند داریم، ولی به هرکسی نسپاریم
* * *
خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم کوتاه شد از صحبت مردم، پایم
تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است چون هم نفسم کسی شود، تنهایم
* * *
گفتیم: مگر که اولیاییم، نه‌ایم یا صوفی صفه‌ی صفاییم، نه‌ایم
آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم
* * *
امشب بوزید باد طوفان آیین چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین
از عالم لامکان، دو صد در نگشود بر سینه‌ی چرخ، بس که زد گوی زمین
* * *
برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن استغفاری ز هر گناهی می‌کن
تا چند، به عیب دیگران درنگری یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن
* * *
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون می‌خواست که نشتری زند بر مجنون
مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
* * *
یارب، تو مرا مژده‌ی وصلی برسان برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان
* * *
ای برده به چین زلف، تاب دل من وی کشته به سحر غمزه، خواب دل من
در خواب، مده رهم به خاطر که مباد بیدار شوی ز اضطراب دل من
* * *
هر شام و سحر ملائک علیین آیند به طرف حرم خلد برین
مقراض به احتیاط زن، ای خادم ترسم ببری، شهپر جبریل امین
* * *
ای عاشق خام، از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو
تو طاعت حق کنی به امید بهشت رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو
* * *
رویت که ز باده لاله می‌روید از او وز تاب شراب، ژاله می‌روید از او
دستی که پیاله‌ای ز دست تو گرفت گر خاک شود، پیاله می‌روید از او
* * *
خواهم که علیرغم دل کافر تو آیینه‌ی اسلام نهم، در بر تو
آنگه ز تجلی رخت، بنمایم نوری که به طور یافت پیغمبر تو
* * *
زاهد نکند گنه، که قهاری تو ما غرق گناهیم، که غفاری تو
او قهارت خواند و ما غفارت آیا به کدام نام، خوش داری تو؟
* * *
هرچند که در حسن و ملاحت، فردی از تو بنماند، در دل من دردی
سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر پروانه‌ی من شوی و گردم گردی
* * *
ای هست وجود تو،ز یک قطره منی معلوم نمی‌شود که تو چند منی
تا چند منی ز خود که: کو همچو منی؟ نیکو نبود منی، ز یک قطره منی
* * *
تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی
من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی
* * *
ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار را رساندی تو به جای صد شکر که عاقبت به خیرافتادی
* * *
ای دل، قدمی به راه حق ننهادی شرمت بادا که سخت دور افتادی
صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی
* * *
ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری
* * *
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی
تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo