قسمت اول |
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
|
|
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
|
* * *
پردهی شرم است مانع در میان ما و دوست
|
|
شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
|
* * *
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
|
|
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
|
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
|
|
خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
|
* * *
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
|
|
برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
|
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
|
|
میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
|
* * *
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
|
|
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
|
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
|
|
چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
|
* * *
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
|
|
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
|
* * *
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد
|
|
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
|
* * *
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
|
|
که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
|
چنین که همت ما را بلند ساختهاند
|
|
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
|
* * *
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
|
|
که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا
|
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
|
|
که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا
|
* * *
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
|
|
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
|
* * *
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
|
|
نبسته است کسی شاهراه دلها را
|
* * *
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند
|
|
نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را
|
* * *
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
|
|
به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را
|
* * *
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را
|
|
به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را
|
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
|
|
که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را
|
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم
|
|
اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
|
* * *
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال
|
|
طعمهی خاک شود هر که فشاند ما را
|
* * *
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را
|
|
جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
|
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
|
|
که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را
|
* * *
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
|
|
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟
|
* * *
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
|
|
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
|
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
|
|
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
|
* * *
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
|
|
سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس مارا
|
* * *
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن
|
|
در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
|
* * *
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟
|
|
که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟
|
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی
|
|
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
|
* * *
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟
|
|
که مرغان کاسهی دریوزه کردند آشیانها را
|
* * *
عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست
|
|
بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را
|
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی
|
|
مهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را
|
* * *
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است
|
|
آماده باش گریهی تلخ گلاب را
|
* * *
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
|
|
مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
|
* * *
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
|
|
کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را
|
* * *
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
|
|
شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
|
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
|
|
کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را
|
* * *
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
|
|
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
|
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند
|
|
آتش امان نمیدهد آتشپرست را
|
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
|
|
افشاندهاند میوهی این شاخ پست را
|
* * *
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
|
|
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
|
* * *
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
|
|
که در مصالح خود خرج میکنند ترا
|
* * *
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟
|
|
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
|
* * *
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
|
|
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
|
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
|
|
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
|
* * *
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم
|
|
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
|
* * *
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی
|
|
میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
|
* * *
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
|
|
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
|
* * *
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند
|
|
شانه نتواند گشودن طرهی شمشاد را
|
* * *
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
|
|
آشیان کردم تصور، خانهی صیاد را
|
* * *
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
|
|
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟
|
* * *
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
|
|
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
|
* * *
می زیر دست خود نکند هوشمند را
|
|
پروای سیل نیست زمین بلند را
|
* * *
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
|
|
به چه امید به بازار رساند خود را؟
|
* * *
هوشمندی که به هنگامهی مستان افتد
|
|
مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
|
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
|
|
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
|
* * *
فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را
|
|
فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را
|
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم
|
|
که سازم نقل مجلس، گریهی مستانهی خود را
|
دربهاران، پوست بر تن، پردهی بیگانگی است
|
|
یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را
|
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود
|
|
باغبان بیهوده میبندد در گلزار را
|
* * *
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
|
|
کوته کن این بهانهی دنبالهدار را!
|
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است
|
|
پروای باد نیست چراغ مزار را
|
* * *
ز دلسیاهی آب حیات میآید
|
|
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
|
* * *
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم
|
|
ریختم در شیشه باز این بادهی پرزور را
|
* * *
ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونترست
|
|
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
|
کشور دیوانگی امروز معمور از من است
|
|
من بپا دارم بنای خانهی زنجیر را!
|
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
|
|
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
|
* * *
از هایهای گریهی من، چون صدای آب
|
|
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
|
* * *
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
|
|
رخنهی زندان کند دلگیرتر محبوس را
|
* * *
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
|
|
که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
|
* * *
این زمان در زیر بار کوه منت میروم
|
|
من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
|
* * *
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
|
|
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
|
* * *
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
|
|
مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
|
* * *
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم
|
|
تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
|
* * *
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود
|
|
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
|
* * *
دل را حیات از نفس آرمیده است
|
|
بیماری نسیم دهد جان، چراغ را
|
* * *
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل
|
|
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
|
* * *
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
|
|
همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
|
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر
|
|
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
|
* * *
کم نشد از گریهی مستانه، خواب غفلتم
|
|
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
|
* * *
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
|
|
سیری از خرمن نباشد دیدهی غربال را
|
* * *
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
|
|
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
|
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع
|
|
اشک ندامت و عرق انفعال را
|
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
|
|
انگشت ترجمان زبان است لال را
|
* * *
در گردش آورید می لعلفام را
|
|
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
|
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار
|
|
چون لاله بر زمین ننهادند جام را
|
* * *
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است
|
|
رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
|
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران
|
|
آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را
|
* * *
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
|
|
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
|
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
|
|
نیست آواز درا، قافلهی شبنم را
|
* * *
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید
|
|
که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
|
* * *
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
|
|
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
|
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
|
|
همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
|
* * *
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
|
|
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
|
* * *
پای به خواب رفتهی کوه تحملم
|
|
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
|
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
|
|
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
|
* * *
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
|
|
سواد شهر بود آیهی عذاب مرا
|
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
|
|
غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
|
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید!
|
|
که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا
|
* * *
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
|
|
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
|
* * *
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
|
|
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
|
* * *
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا
|
|
که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
|
* * *
جنون دوری من بیش میشود از سنگ
|
|
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
|
* * *
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
|
|
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
|
* * *
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
|
|
هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
|
* * *
همه شب قافلهی نالهی من در راه است
|
|
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
|
زنگیان دشمن آیینهی بیزنگارند
|
|
طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا
|
* * *
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام
|
|
که بجز آبلهی دل، گهری نیست مرا
|
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
|
|
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
|
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
|
|
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
|
* * *
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
|
|
کجا فریب دهد جلوهی بهشت مرا؟
|
ز فیض سرمهی حیرت درین تماشاگاه
|
|
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
|
درین بساط، من آن آدم سیهکارم
|
|
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
|
* * *
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید
|
|
کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
|
* * *
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا
|
|
غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا
|
* * *
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
|
|
نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا
|
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم
|
|
آب روان حکم قضا میبرد مرا
|
* * *
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش
|
|
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
|
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم
|
|
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
|
* * *
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا
|
|
دم فسردهی این پیر، پیر کرد مرا
|
گرفت نفس غیور اختیار از دستم
|
|
مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا!
|
* * *
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
|
|
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
|
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
|
|
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
|
* * *
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
|
|
چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
|
* * *
میکنم در جرعهی اول سبکبارش ز غم
|
|
چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا
|
* * *
فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب
|
|
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
|
* * *
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
|
|
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
|
* * *
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
|
|
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
|
* * *
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
|
|
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
|
* * *
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
|
|
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
|
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
|
|
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
|
* * *
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
|
|
خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا
|
* * *
فنای من به نسیم بهانهای بندست
|
|
به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا
|
ز من به نکتهی رنگین چون لاله قانع شو
|
|
که از برای درودن نکشتهاند مرا
|
* * *
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
|
|
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
|
* * *
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست
|
|
برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا
|
* * *
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی
|
|
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
|
* * *
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
|
|
آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
|
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
|
|
خون دل از پیالهی زر میدهد مرا
|
* * *
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
|
|
خلوتی چون غنچهی تصویر میباید مرا
|
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
|
|
طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا
|
* * *
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه
|
|
میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا
|
* * *
گران نیم به خریدار از سبکروحی
|
|
به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا
|
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم
|
|
که صبح وصل شود دیدهی سفید مرا
|
* * *
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار
|
|
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
|
* * *
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
|
|
افتاد چون دو قطرهی اشک از نظر مرا
|
* * *
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
|
|
میکند ساز از برای محفل دیگر مرا
|
* * *
تا در کمند رشتهی هستی فتادهام
|
|
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
|
پیری مرا به گوشهی عزلت دلیل شد
|
|
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
|
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
|
|
میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا
|
* * *
از نوازش، منت روی زمین دارد به من
|
|
چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا
|
سیل از ویرانهی من شرمساری میبرد
|
|
نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
|
* * *
میکشم تهمت سجادهی تزویر از خلق
|
|
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
|
* * *
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست
|
|
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
|
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
|
|
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
|
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
|
|
که صبح عید بود روی گلفروش مرا
|
* * *
گر بدانی چه قدر تشنهی دیدار توام
|
|
خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا!
|
شب زلف سیه افسانهی خوابم شده بود
|
|
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
|
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
|
|
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
|
* * *
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
|
|
مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
|
* * *
چه حاجت است به رهبر، که گوشهی چشمش
|
|
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
|
* * *
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد
|
|
آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
|
* * *
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
|
|
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
|
* * *
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام
|
|
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
|
* * *
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
|
|
چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
|
* * *
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست
|
|
از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا
|
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
|
|
با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
|
* * *
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
|
|
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
|
* * *
خون هزار بوسه به دل جوش میزند
|
|
از دیدن حنای کف پای او مرا
|
میداشت کاش حوصلهی یک نگاه دور
|
|
شوقی که میبرد به تماشای او مرا
|
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
|
|
ای عقل واگذار به سودای او مرا
|
* * *
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام
|
|
نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
|
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی
|
|
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
|
* * *
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
|
|
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
|
* * *
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا
|
|
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
|
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
|
|
باور نمیکنند تهیدستی مرا
|
* * *
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود
|
|
میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
|
* * *
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را
|
|
آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا
|
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما
|
|
ما قافلهی ریگ روانیم جهان را
|
* * *
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
|
|
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
|
* * *
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
|
|
چسان در شیشهی ساعت کنم ریگ بیابان را؟
|
* * *
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
|
|
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
|
ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟
|
|
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
|
* * *
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
|
|
که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
|
* * *
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
|
|
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
|
همین است پیغام گلهای رعنا
|
|
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
|
* * *
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید
|
|
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
|
* * *
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟
|
|
اگر ز ما نستانند چشم گریان را
|
* * *
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش
|
|
باد مراد داند، دمسردی خزان را
|
* * *
به هشیاران فشان این دانهی تسبیح را زاهد
|
|
که ابر از رشتهی باران به دام آورد مستان را
|
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها
|
|
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
|
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهی خالی
|
|
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
|
* * *
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم
|
|
که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را
|
* * *
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
|
|
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
|
* * *
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
|
|
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
|
* * *
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم
|
|
که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را
|
* * *
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
|
|
ستاره نقطهی سهوست صبح روشن را
|
* * *
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
|
|
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
|
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
|
|
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
|
* * *
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
|
|
یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
|
* * *
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
|
|
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
|
* * *
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
|
|
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
|
* * *
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
|
|
نیست از برق خطر مزرعهی سوخته را
|
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
|
|
میشناسد دل من بوی دل سوخته را
|
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
|
|
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
|
* * *
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس
|
|
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
|
سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند
|
|
یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |