قسمت دوم |
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
|
|
بیم رسوایی نباشد نامهی ننوشته را
|
* * *
شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند
|
|
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
|
زود گردد چهرهی بیشرم، پامال نگاه
|
|
میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
|
* * *
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
|
|
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
|
* * *
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
|
|
دفتر مساز این ورق باد برده را
|
بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج
|
|
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
|
* * *
میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد
|
|
کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را
|
* * *
گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
|
|
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
|
ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم
|
|
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
|
* * *
عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را
|
|
پروای باد نیست چراغ نشانده را
|
* * *
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟
|
|
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
|
* * *
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
|
|
معشوق در کنار بود پاک دیده را
|
* * *
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما
|
|
گریهی طفلان نمیسوزد دل گهواره را
|
* * *
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
|
|
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
|
چون آمدی به کوی خرابات بیطلب
|
|
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
|
شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه
|
|
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
|
* * *
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
|
|
کج بنا کردند از اول، قبلهی این خانه را
|
آسمانها در شکست من کمرها بستهاند
|
|
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را
|
* * *
عقل میزان تفاوت در میان میآورد
|
|
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
|
* * *
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
|
|
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
|
رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
|
|
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
|
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
|
|
پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
|
* * *
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
|
|
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
|
* * *
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
|
|
چون غنچهی نشکفته نسیم سحری را
|
* * *
خمارآلودهی یوسف به پیراهن نمیسازد
|
|
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
|
مه نو مینماید گوشهی ابرو، تو هم ساقی
|
|
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
|
* * *
جان محال است که در جسم بود فارغبال
|
|
خواب آشفته بود مردم زندانی را
|
* * *
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
|
|
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
|
* * *
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
|
|
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
|
غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد
|
|
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
|
* * *
شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی
|
|
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
|
* * *
سزای توست چون گل گریهی تلخ پشیمانی
|
|
که گفت ای غنچهی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
|
شکایت نامهی ما سنگ را در گریه میآرد
|
|
مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
|
* * *
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست
|
|
به حق خندهی گل کز جبین گره بگشا!
|
* * *
با نامرادی از همه کس زخم میخوریم
|
|
این وای اگر سپهر رود بر مراد ما
|
* * *
در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم
|
|
در دست دشمن است سلاح نبرد ما
|
* * *
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
|
|
ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
|
* * *
شیوهی ما سخت جانان نیست اظهار ملال
|
|
لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما
|
* * *
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
|
|
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
|
* * *
یارب، که دعا کرد که چون قافلهی موج
|
|
آسایش منزل نبود در سفر ما
|
مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد
|
|
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
|
* * *
همطالع بیدیم درین باغ، که باشد
|
|
سر پیش فکندن، ثمر پیشرس ما
|
* * *
گردبادی را که میبینی درین دامان دشت
|
|
روح مجنون است میآید به استقبال ما
|
* * *
اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است
|
|
آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما
|
* * *
هر چند از بلای خدا میرمند خلق
|
|
دل را به آن بلای خدا دادهایم ما
|
هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس
|
|
این گرد را به باد فنا دادهایم ما
|
* * *
چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم ؟
|
|
ترک قدح ز بیم عسس کردهایم ما
|
* * *
روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر
|
|
چون رشتههای شمع به هم زندهایم ما
|
بار گران، سبک به امید فکندن است
|
|
عمری است بر امید عدم زندهایم ما
|
* * *
چون حباب از یکدلان باده نابیم ما
|
|
از هواداران پابرجای این آبیم ما
|
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
|
|
ماهیان بیزبان عالم آبیم ما
|
نارساییهای طالع مانع است از اتحاد
|
|
ورنه با موی میان یار همتابیم ما
|
* * *
هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر
|
|
در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟
|
* * *
بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار
|
|
دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما
|
* * *
آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم
|
|
هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
|
* * *
هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم
|
|
شیشهی ناموس عالم در بغل داریم ما
|
* * *
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
|
|
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
|
* * *
صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز
|
|
طالع برگشتهی نقش نگین داریم ما
|
* * *
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
|
|
شمع از خاکستر پروانه میریزیم ما
|
* * *
از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم
|
|
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
|
چشم ما چون زاهدان بر میوهی فردوس نیست
|
|
تشنهی بویی ازان سیب زنخدانیم ما
|
* * *
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
|
|
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
|
* * *
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
|
|
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
|
* * *
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
|
|
خوشه بندد دانهی زنجیر در زندان ما
|
* * *
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
|
|
میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما
|
در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم
|
|
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
|
* * *
از بال و پر غبار تمنا فشاندهایم
|
|
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما
|
* * *
گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم
|
|
شد تازیانهی حرص، قد خمیدهی ما
|
هرچند دیدهها را، نادیده میشماری
|
|
هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهی ما
|
* * *
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
|
|
کاش در پای خم میشکند شیشهی ما
|
* * *
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
|
|
چون فاصلهی بیت بود فاصلهی ما
|
* * *
مهرهی گل، پی بازیچهی اطفال خوش است
|
|
دل صد پاره بود سبحهی صد دانهی ما
|
روزگاری است که در دیر مغان میریزد
|
|
آب بر دست سبو، گریهی مستانه ما
|
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد
|
|
شمع کافوری مهتاب به ویرانهی ما
|
* * *
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
|
|
نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
|
* * *
پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم
|
|
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
|
* * *
غنچهی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
|
|
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
|
* * *
تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
|
|
هزار مرحله دارد شکستهپایی ما
|
* * *
دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
|
|
کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
|
* * *
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
|
|
که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها
|
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
|
|
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
|
* * *
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد
|
|
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
|
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
|
|
تاج شاهان، مهرهی بازیچهی تقدیرها
|
* * *
تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد
|
|
بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها
|
* * *
نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین
|
|
اگر میداشت آوازی، شکست شیشهی دلها
|
* * *
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد
|
|
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
|
* * *
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم
|
|
تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها
|
* * *
نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه
|
|
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها
|
* * *
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
|
|
چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
|
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
|
|
که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها
|
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
|
|
فزود غفلت من از سفیدموییها
|
* * *
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
|
|
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
|
* * *
شاه و گدا به دیدهی دریادلان یکی است
|
|
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
|
* * *
نمیخلد به دلی نالهی شکایت من
|
|
شکست شیشه من بیصداست همچو حباب
|
* * *
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
|
|
در درون خانهاش ماه است و بیرون آفتاب
|
* * *
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب
|
|
پیاله را قدح شیر میکند مهتاب
|
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
|
|
پیاله گیر که شبگیر میکند مهتاب
|
* * *
از چشم نیممست تو با یک جهان شراب
|
|
ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب !
|
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
|
|
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب
|
* * *
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
|
|
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب !
|
بود ز وضع جهان هایهای گریهی من
|
|
ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب
|
مجوی در سفر بیخودی مقام از من
|
|
که در محیط، کمر باز میکند سیلاب
|
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
|
|
که در خرابی من ناز میکند سیلاب
|
* * *
آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است
|
|
گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب
|
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
|
|
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
|
* * *
معیار دوستان دغل، روز حاجت است
|
|
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
|
* * *
خاکیان پاک طینت، دانهی یک سبحهاند
|
|
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
|
* * *
واسوختگی شیوهی ما نیست، و گرنه
|
|
از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت
|
* * *
خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من
|
|
مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت
|
بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش
|
|
تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت
|
* * *
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
|
|
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت !
|
* * *
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
|
|
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
|
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
|
|
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
|
* * *
ذوق نظارهی گل در نگه پنهان است
|
|
ای مقیمان چمن، رخنهی دیوار کجاست ؟
|
* * *
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
|
|
چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست
|
* * *
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است
|
|
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست
|
* * *
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت
|
|
هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !
|
کرد تسلیم به من مسند بیتابی را
|
|
هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست
|
برسان زود به من کشتی می را ساقی
|
|
که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست !
|
* * *
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
|
|
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
|
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟
|
|
که هوش از سر من آستینفشان برخاست
|
* * *
در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست
|
|
آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
|
غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی
|
|
هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست
|
* * *
عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست
|
|
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
|
مرا که خرمن گل در کنار میباید
|
|
ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟
|
* * *
دل آزاده درین باغ اقامت نکند
|
|
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست
|
* * *
به خموشی نشود راز محبت مستور
|
|
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟
|
* * *
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
|
|
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست
|
* * *
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور
|
|
سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست
|
* * *
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
|
|
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟
|
* * *
بحر، روشنگر آیینهی سیلاب بود
|
|
پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟
|
* * *
از بس کتاب در گرو باده کردهایم
|
|
امروز خشت میکدهها از کتاب ماست !
|
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
|
|
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
|
* * *
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
|
|
افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست
|
روشن شود از ریختن اشک، دل ما
|
|
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
|
* * *
احوال خود به گریه ادا میکنیم ما
|
|
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
|
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق
|
|
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
|
* * *
پرستشی که مدام است، می پرستی ماست
|
|
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
|
* * *
تا دادهام عنان توکل ز دست خویش
|
|
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
|
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
|
|
غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست
|
همین نه خانهی ما در گذار سیلاب است
|
|
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
|
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
|
|
به چشم نرم تو بیدرد، پردهی خواب است
|
* * *
دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها
|
|
دیوانهی ما را چه غم از روز حساب است ؟
|
* * *
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
|
|
گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است
|
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
|
|
بیداری این طایفه خمیازهی خواب است
|
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل
|
|
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است !
|
* * *
در دست دیگران بود آزاد کردنم
|
|
در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است
|
* * *
از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است
|
|
در بساط من، همین خواب گران غفلت است
|
* * *
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
|
|
یعقوب را به دیدهی بینا چه حاجت است ؟
|
* * *
مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست
|
|
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
|
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
|
|
خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
|
* * *
ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم
|
|
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
|
نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان
|
|
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
|
* * *
ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
|
|
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
|
دل درستی اگر هست آفرینش را
|
|
همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
|
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
|
|
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
|
* * *
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
|
|
شب در نظر مردم بیدار، بلندست
|
* * *
این هستی باطل چو شرر محض نمودست
|
|
یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
|
کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار
|
|
مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست
|
* * *
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
|
|
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
|
از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
|
|
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
|
* * *
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
|
|
که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
|
* * *
ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست
|
|
روز آزادی طفلان به معلم بارست
|
* * *
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
|
|
که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست
|
* * *
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
|
|
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
|
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند
|
|
سینهی گرم مرا حق نفس بسیارست
|
* * *
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
|
|
امید ما به نماز نکرده بیشترست
|
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
|
|
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
|
* * *
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
|
|
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
|
* * *
رخسارهی ترا به نقاب احتیاج نیست
|
|
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
|
غمنامهی حیات مرا نیست پشت و روی
|
|
بیداریم به خواب پریشان برابرست
|
* * *
هر که مست است درین میکده هشیارترست
|
|
هر که از بیخبران است خبردارترست
|
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟
|
|
که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست
|
بار بردار ز دلها که درین راه دراز
|
|
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
|
* * *
در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم
|
|
سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست
|
* * *
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
|
|
پای به خواب رفته درین ره روانترست
|
در کارخانهای که ندانند قدر کار
|
|
از کار هر که دست کشد کاردانترست
|
* * *
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
|
|
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
|
* * *
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
|
|
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
|
* * *
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
|
|
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
|
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام
|
|
امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟
|
* * *
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
|
|
با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
|
* * *
پیشی قافلهی ما به سبکباری نیست
|
|
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
|
* * *
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است
|
|
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
|
به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست
|
|
زمین میکدهی ما به آب نزدیک است
|
* * *
نالهی سوخته جانان به اثر نزدیک است
|
|
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
|
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
|
|
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
|
* * *
در پایهی خود، هیچ کسی خرد نباشد
|
|
تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است
|
* * *
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
|
|
سنگ بر شیشهی من، شیشه زدن بر سنگ است
|
* * *
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز
|
|
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
|
* * *
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
|
|
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
|
* * *
میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
|
|
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
|
* * *
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
|
|
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
|
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟
|
|
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
|
* * *
نیست از مستی، زنم گر شیشهی خالی به سنگ
|
|
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
|
* * *
گر چاک گریبان ننکند راهنمایی
|
|
طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است
|
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
|
|
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
|
* * *
نیست پروای عدم دلزدهی هستی را
|
|
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
|
* * *
پیالهای که ترا وارهاند از هستی
|
|
اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است
|
* * *
از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
|
|
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
|
جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است
|
|
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
|
* * *
نالهی مظلوم در ظالم سرایت میکند
|
|
زین سبب در خانهی زنجیر دایم شیون است
|
* * *
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
|
|
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
|
* * *
میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک
|
|
از چراغ دیگران غمخانهی من روشن است
|
* * *
کفارهی شراب خوریهای بی حساب
|
|
هشیار در میانهی مستان نشستن است
|
غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش
|
|
موی سفید رشته به انگشت بستن است
|
* * *
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
|
|
محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است
|
* * *
سیل درماندهی کوتاهی دیوار من است
|
|
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
|
دوستان آینهی صورت احوال همند
|
|
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |