قسمت سوم |
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
|
|
هر جا که بوی خون شنوی منزل من است
|
* * *
با پاکدامنان نظری هست حسن را
|
|
تا آفتاب سرزده، در خانه من است
|
* * *
خزان ز غنچهی تصویر، راست میگذرد
|
|
همیشه جمع بود خاطری که غمگین است
|
درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای
|
|
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است
|
* * *
به قرب گلعذاران دل مبندید
|
|
وصیت نامه شبنم همین است
|
* * *
غربت مپسندید که افتید به زندان
|
|
بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است
|
* * *
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست
|
|
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
|
* * *
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما
|
|
کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است
|
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
|
|
سنگین دلی که توبهی مارا شکسته است!
|
* * *
جام شراب، مرهم دلهای خسته است
|
|
خورشید، مومیایی ماه شکسته است
|
* * *
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
|
|
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
|
* * *
پیوسته است سلسله موجها به هم
|
|
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
|
* * *
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
|
|
دیوانهای میانهی طفلان نشسته است
|
* * *
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی
|
|
گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
|
خنده بیجاست برق گریهی بی اختیار
|
|
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
|
* * *
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
|
|
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
|
* * *
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
|
|
ابر سفید اینهمه باران نداشته است
|
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
|
|
یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
|
* * *
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
|
|
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
|
* * *
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
|
|
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
|
این گردباد نیست که بالا گرفته است
|
|
از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
|
* * *
غم پوشش برونم را گرفته است
|
|
خیال نان درونم را گرفته است
|
ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟
|
|
که بیرون و درونم را گرفته است
|
* * *
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟
|
|
ما را میان بادیه باران گرفته است
|
* * *
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
|
|
در هالهی آغوش، چو ماهت نگرفته است
|
برگرد به میخانه ازین توبهی ناقص
|
|
تا پیر خرابات به راهت نگرفته است
|
* * *
خمیازهی نشاط است، روی گشادهی گل
|
|
ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟
|
* * *
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند
|
|
که آبروی سفال شکسته از باده است
|
* * *
داند که روح در تن خاکی چه میکشد
|
|
هر ناز پروری که به غربت فتاده است
|
* * *
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
|
|
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
|
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
|
|
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
|
* * *
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
|
|
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
|
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی
|
|
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
|
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت
|
|
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟
|
* * *
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است
|
|
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
|
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام
|
|
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
|
* * *
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است
|
|
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
|
* * *
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است
|
|
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
|
* * *
میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا
|
|
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !
|
* * *
چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای
|
|
تا میکشی نفس، همه را باد برده است
|
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
|
|
خضر را پندارم آب زندگانی برده است !
|
* * *
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
|
|
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
|
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
|
|
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
|
* * *
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
|
|
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
|
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح
|
|
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
|
* * *
مرا به بلبل تصویر رحم میآید
|
|
که در هوای تو بال و پری به هم نزده است
|
* * *
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
|
|
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
|
شبنم از سعی به سرچشمهی خورشید رسید
|
|
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
|
* * *
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
|
|
تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است
|
* * *
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
|
|
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
|
* * *
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا
|
|
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
|
* * *
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
|
|
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
|
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
|
|
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
|
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
|
|
آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
|
* * *
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
|
|
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
|
* * *
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد
|
|
این باغ پر ز غنچهی تصویر بوده است
|
دیوانه شو که عشرت طفلانهی جهان
|
|
در کوچهی سلامت زنجیر بوده است
|
* * *
شیرازهی طرب خط پیمانه بوده است
|
|
سیلاب عقل گریهی مستانه بوده است
|
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین
|
|
زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
|
* * *
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
|
|
گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است
|
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
|
|
چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
|
* * *
ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟
|
|
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
|
* * *
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه
|
|
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
|
* * *
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
|
|
این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است
|
* * *
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر
|
|
جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
|
* * *
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
|
|
به شمع، نامهی پروانه، بال پروانه است
|
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست
|
|
که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است
|
* * *
غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را
|
|
در خواب نیز قافله ما روانه است
|
در گوشه فقس مگر از دل برآورم
|
|
این خارهاکه در دلم از آشیانه است
|
* * *
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد
|
|
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
|
* * *
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا
|
|
پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
|
* * *
عافیت میطلبی، پای خم از دست مده
|
|
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
|
* * *
قانع از قامت یارست به خمیازهی خشک
|
|
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
|
* * *
دل سودازده را راحت و آزار یکی است
|
|
خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
|
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
|
|
نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
|
* * *
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
|
|
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
|
* * *
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است
|
|
آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است
|
* * *
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
|
|
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
|
* * *
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد
|
|
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
|
* * *
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
|
|
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
|
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
|
|
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
|
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
|
|
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
|
* * *
نشاط یکشبهی دهر را غنیمت دان
|
|
که میرود چو حنا این نگار دست به دست
|
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
|
|
دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟
|
* * *
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
|
|
تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست
|
* * *
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
|
|
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
|
* * *
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
|
|
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
|
* * *
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
|
|
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
|
* * *
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی
|
|
سبو همیشه نیاید برون ز آب درست
|
* * *
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت
|
|
داغ شراب را نتواند شراب شست
|
* * *
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست
|
|
میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست
|
* * *
شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر
|
|
خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
|
* * *
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
|
|
میزاید از تعلق ما هر غمی که هست
|
بر مهلت زمانهی دون اعتماد نیست
|
|
چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست
|
* * *
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
|
|
بر جنون میزنم امروز که بازاری هست!
|
* * *
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
|
|
دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست
|
* * *
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
|
|
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟
|
* * *
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست
|
|
آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست
|
* * *
خامهی نقش اگر گردد نسیم دلگشا
|
|
غنچهی تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
|
* * *
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
|
|
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟
|
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
|
|
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
|
* * *
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
|
|
آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟
|
* * *
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
|
|
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
|
* * *
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
|
|
دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
|
* * *
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
|
|
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
|
شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد
|
|
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
|
* * *
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای
|
|
رنگ خود را چاره کن، آیینهی ما زرد نیست
|
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
|
|
در درون خانهی آیینه راه گرد نیست
|
* * *
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
|
|
این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
|
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
|
|
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
|
* * *
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد
|
|
بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست
|
* * *
مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب
|
|
که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست
|
* * *
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار
|
|
روشن شود که دیدهی یعقوب کور نیست
|
* * *
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
|
|
بیش از یک ناله در صد حلقهی زنجیر نیست
|
* * *
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند
|
|
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
|
* * *
سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟
|
|
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
|
* * *
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند
|
|
چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست
|
* * *
اشک من و رقیب به یک رشته میکشد
|
|
صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
|
* * *
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
|
|
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
|
* * *
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
|
|
عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست !
|
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم
|
|
چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست
|
* * *
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
|
|
آتش به گرمی عرق انفعال نیست
|
* * *
نفس سوختهی لاله، خطی آورده است
|
|
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
|
* * *
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
|
|
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست
|
* * *
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست
|
|
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
|
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
|
|
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
|
* * *
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
|
|
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
|
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر
|
|
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
|
* * *
گر محتسب شکست خم میفروش را
|
|
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
|
* * *
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
|
|
در بساط آسیا یک دانهی نشکسته نیست
|
* * *
چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو
|
|
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
|
* * *
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
|
|
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
|
* * *
غنچهی تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش
|
|
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
|
* * *
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
|
|
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
|
* * *
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست
|
|
امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست
|
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
|
|
گر میروی از خود، به ازین قافلهای نیست
|
* * *
در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست
|
|
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
|
* * *
سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر
|
|
از برای دل ما قحط پریشانی نیست !
|
* * *
که باز حرف گلوگیر توبه را سرکرد؟
|
|
که در بدیههی مینای می روانی نیست
|
* * *
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور
|
|
که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست
|
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
|
|
یاد زمانهای که غم دل حساب داشت
|
* * *
چه ز اندیشه تجرید به خود میلرزی ؟
|
|
سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت
|
* * *
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است
|
|
آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
|
* * *
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
|
|
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
|
* * *
قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست
|
|
نامهی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت
|
* * *
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
|
|
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
|
* * *
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود
|
|
گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
|
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
|
|
کاش این قافله آواز درایی میداشت
|
* * *
بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود
|
|
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!
|
* * *
خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
|
|
خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت
|
* * *
منت خشک است بار خاطر آزادگان
|
|
با وجود پل مرا از آب میباید گذشت
|
* * *
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟
|
|
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
|
* * *
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
|
|
میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
|
* * *
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
|
|
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
|
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
|
|
نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
|
* * *
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
|
|
کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت
|
* * *
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
|
|
از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت
|
* * *
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
|
|
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت
|
* * *
زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد
|
|
نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت
|
* * *
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
|
|
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
|
نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام
|
|
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
|
* * *
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
|
|
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
|
* * *
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند
|
|
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
|
* * *
در پیش غنچهی دهن دلفریب او
|
|
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
|
* * *
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت
|
|
پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
|
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
|
|
دست آخر همه را باخته میباید رفت
|
* * *
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
|
|
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
|
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
|
|
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
|
* * *
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
|
|
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
|
* * *
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
|
|
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
|
* * *
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
|
|
روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
|
* * *
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
|
|
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
|
* * *
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
|
|
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
|
* * *
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
|
|
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
|
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
|
|
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
|
* * *
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
|
|
بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
|
* * *
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
|
|
آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت
|
* * *
از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت
|
|
این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت
|
* * *
از شیر مادرست به من می حلال تر
|
|
زین لقمهی غمی که مرا در گلو گرفت
|
* * *
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
|
|
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
|
دلم زگریهی مستانه هم صفا نگرفت
|
|
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
|
* * *
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
|
|
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
|
* * *
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟
|
|
بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح
|
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را
|
|
تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح
|
* * *
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را
|
|
رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح
|
* * *
عیش امروز علاج غم فردا نکند
|
|
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
|
* * *
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
|
|
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
|
* * *
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر
|
|
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
|
* * *
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را
|
|
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
|
* * *
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
|
|
که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
|
* * *
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
|
|
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد
|
* * *
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
|
|
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
|
* * *
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
|
|
آخر این سلسله بر گردن ما میافتد!
|
* * *
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
|
|
به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد
|
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
|
|
پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
|
* * *
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
|
|
که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
|
* * *
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
|
|
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
|
* * *
هرگز ز کمانخانهی ابروی مکافات
|
|
تیری نگشایم که به من باز نگردد
|
* * *
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد
|
|
نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |