قسمت چهارم |
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
|
|
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
|
* * *
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد
|
|
سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد
|
* * *
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
|
|
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
|
* * *
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید
|
|
مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد
|
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
|
|
به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
|
* * *
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
|
|
که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد
|
* * *
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی
|
|
ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد
|
* * *
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن
|
|
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
|
* * *
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
|
|
حضور خلق ترا در نماز میآرد
|
* * *
مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف
|
|
که سر از کوچهی زنجیر برون میآرد!
|
* * *
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهی ابر
|
|
چنان رود که دل مور را نیازارد
|
* * *
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
|
|
کسی که خانهی زنجیر را بپا دارد!
|
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
|
|
ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد
|
* * *
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن
|
|
چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
|
* * *
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
|
|
که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد
|
* * *
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می
|
|
که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟
|
* * *
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟
|
|
خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد
|
* * *
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
|
|
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
|
* * *
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم
|
|
همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
|
* * *
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
|
|
که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
|
فغان که آینه رخسار من نمیداند
|
|
که آشنایی تردامنان زیان دارد
|
* * *
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن
|
|
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
|
* * *
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
|
|
که خنده در دهن و گریه درگلو دارد
|
* * *
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
|
|
خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد
|
* * *
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
|
|
دیوانهی ما طالع زنجیر ندارد
|
* * *
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست
|
|
در کوچهی زنجیر عسس راه ندارد
|
* * *
قدم به چشم من خاکسار نگذارد
|
|
ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد
|
* * *
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
|
|
مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
|
* * *
دل سودازده عمری است هوایی شده است
|
|
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!
|
* * *
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
|
|
هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد
|
* * *
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
|
|
در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟
|
* * *
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد
|
|
خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد
|
* * *
ما را به کوچهی غلط انداختن چرا؟
|
|
دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟
|
* * *
دولت سنگدلان زود بسر میآید
|
|
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
|
* * *
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
|
|
پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد
|
* * *
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد
|
|
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
|
ای کارساز خلق به فریاد من برس
|
|
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
|
* * *
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
|
|
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد
|
* * *
بنای توبهی سنگین ما خطر دارد
|
|
اگر بهار به این آب و تاب میگذرد
|
* * *
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
|
|
خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد
|
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد
|
|
برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد
|
* * *
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد
|
|
همواری این راه مرا سر به هوا کرد
|
در معرکهی عشق، دلیرانه متازید
|
|
بر صفحهی دریا نتوان مشق شنا کرد
|
* * *
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
|
|
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
|
* * *
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
|
|
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
|
* * *
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
|
|
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
|
* * *
مادر خاک به فرزند نمیپردازد
|
|
روی در منزل و ماوای پدر باید کرد
|
* * *
بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد!
|
|
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
|
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
|
|
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
|
* * *
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش
|
|
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
|
* * *
شیرازهی بهار تماشا گسسته بود
|
|
تا مرغ پر شکستهی ما فکر بال کرد
|
* * *
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب
|
|
چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
|
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
|
|
که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!
|
* * *
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
|
|
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
|
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
|
|
بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد
|
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
|
|
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
|
* * *
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
|
|
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
|
* * *
مصیبت دگرست این که مرده دل را
|
|
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
|
* * *
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
|
|
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
|
* * *
رنگها در روز روشن مینماید خویش را
|
|
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
|
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن
|
|
که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
|
* * *
فغان که کاسهی زرین بی نیازی را
|
|
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
|
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
|
|
به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
|
* * *
صفحهی روی ترا دید و ورق برگرداند
|
|
ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
|
* * *
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟
|
|
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
|
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
|
|
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
|
* * *
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد
|
|
غنچهی خاموش، بلبل را به گفتار آورد
|
از حجاب حسن شرم آلودهی لیلی، هنوز
|
|
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
|
* * *
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان
|
|
خندهی بی اختیار برق، باران آورد
|
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید
|
|
میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد
|
* * *
کوچهی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
|
|
هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون میآورد
|
* * *
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
|
|
یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟
|
* * *
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم
|
|
وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد
|
* * *
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد
|
|
این باده عاقبت سر این شیشه میخورد
|
* * *
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
|
|
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
|
* * *
به آه داشتم امیدها، ندانستم
|
|
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
|
* * *
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
|
|
که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد
|
* * *
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
|
|
ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد
|
* * *
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
|
|
که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد!
|
* * *
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
|
|
ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
|
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
|
|
که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد
|
* * *
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم
|
|
گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
|
* * *
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب
|
|
کاین چراغی است که در دیر مغان میسوزد
|
* * *
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
|
|
به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد
|
* * *
ای که چون غنچه به شیرازهی خود میبالی
|
|
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
|
* * *
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق
|
|
بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد
|
* * *
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
|
|
ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد
|
* * *
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
|
|
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد
|
* * *
کدام دیدهی بد در کمین این باغ است ؟
|
|
که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد
|
* * *
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال
|
|
میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد
|
* * *
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
|
|
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
|
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
|
|
به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
|
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
|
|
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
|
* * *
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن
|
|
ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد
|
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
|
|
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
|
* * *
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت
|
|
آنهم نصیب دیده شور حباب شد
|
* * *
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
|
|
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
|
* * *
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
|
|
که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد
|
شکست شیشهی دل را مگو صدایی نیست
|
|
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
|
* * *
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
|
|
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
|
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک
|
|
که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
|
* * *
دل خراب مرا جور آسمان کم بود
|
|
که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!
|
* * *
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
|
|
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
|
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
|
|
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
|
* * *
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم
|
|
چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟
|
* * *
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
|
|
بیشتر شکوهی یوسف ز برادر باشد
|
* * *
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن
|
|
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
|
* * *
غم مرا دگران بیش میخورند از من
|
|
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
|
* * *
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
|
|
سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد
|
* * *
نیست پروای اجل دلزدهی هستی را
|
|
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
|
* * *
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
|
|
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟
|
* * *
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
|
|
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟
|
* * *
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
|
|
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
|
* * *
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
|
|
که شب قدر نهان در رمضان میباشد
|
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم
|
|
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد
|
* * *
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
|
|
منصور را ببین که چه از دار میکشد
|
* * *
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان
|
|
آستین بر گریه شمع مزارم میکشد
|
* * *
کی سر از تیغ شهادت جان روشن میکشد؟
|
|
شمع در راه نسیم صبح گردن میکشد
|
* * *
در کوی میکشان نبود راه، بخل را
|
|
اینجاز دست خشک سبو آب میچکد
|
* * *
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
|
|
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟
|
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم
|
|
آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد
|
* * *
ره ندارد جلوهی آزادگی در کوی عشق
|
|
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
|
* * *
شوق من قاصد بیدرد کجا میداند؟
|
|
آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند!
|
* * *
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند
|
|
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
|
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد
|
|
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
|
* * *
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
|
|
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
|
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
|
|
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
|
* * *
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند
|
|
بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند
|
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت
|
|
مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
|
* * *
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم
|
|
نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند
|
* * *
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند
|
|
به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند
|
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون
|
|
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
|
* * *
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
|
|
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
|
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟
|
|
که در فضای زمین، گوشهی فراغ نماند
|
* * *
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
|
|
لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند
|
* * *
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
|
|
که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند
|
* * *
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
|
|
چو گل شکفته شود، در چمن نمیماند
|
* * *
بازیچهی نسیم خزانند لالهها
|
|
دامن اگر به دامن کهسار بستهاند
|
* * *
از صدر تا رسندبزرگان به آستان
|
|
از عالم آستانه نشینان گذشتهاند
|
* * *
در گشاد غنچهی دلهای خونین صرف کن
|
|
این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند
|
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار
|
|
کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند
|
* * *
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند
|
|
ساغر لبریز و دست رعشه دارم دادهاند
|
* * *
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
|
|
زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند
|
* * *
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد
|
|
تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند
|
* * *
ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم
|
|
ما را ز شیر صبح وطن باز کردهاند
|
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن
|
|
گلها به جای چشم، دهن باز کردهاند !
|
* * *
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
|
|
کشت مرا به راهگذر سبز کردهاند
|
* * *
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب
|
|
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند
|
* * *
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان
|
|
تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند
|
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی
|
|
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند
|
* * *
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
|
|
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟
|
* * *
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب
|
|
تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟
|
* * *
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند
|
|
ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند
|
* * *
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
|
|
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
|
* * *
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
|
|
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
|
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان
|
|
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
|
* * *
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود
|
|
ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
|
* * *
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
|
|
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
|
* * *
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
|
|
شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند
|
* * *
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای
|
|
شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند!
|
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
|
|
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
|
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب
|
|
تا بوسهی من بر لب بام تو نویسند
|
* * *
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
|
|
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند
|
* * *
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
|
|
که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند
|
* * *
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
|
|
نفس صبح چه با غنچهی تصویر کند؟
|
شحنهی دیده وری کو، که درین فصل بهار
|
|
هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند!
|
* * *
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست
|
|
پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند
|
* * *
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
|
|
به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند
|
* * *
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
|
|
در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند
|
* * *
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی
|
|
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند
|
* * *
خانهی چشم زلیخا شد سفید از انتظار
|
|
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند
|
* * *
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
|
|
بال بلبل را خیال دست گلچین میکند
|
* * *
یک دل به جان رساند من دردمند را
|
|
با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟
|
* * *
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد
|
|
زلف شکسته تو به صد دل چه میکند؟
|
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین
|
|
کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند
|
* * *
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز
|
|
دست مرا ببین به گریبان چه میکند
|
* * *
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
|
|
ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند
|
* * *
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
|
|
سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند
|
* * *
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است
|
|
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
|
* * *
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است
|
|
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
|
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
|
|
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
|
* * *
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است
|
|
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
|
* * *
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
|
|
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
|
* * *
غفلت زدگان دیدهی بیدار ندانند
|
|
از مردهدلی قدر شب تار ندانند
|
* * *
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را
|
|
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
|
* * *
مصرع برجستهام دیوان موجودات را
|
|
زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند
|
* * *
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
|
|
چون کمان در خانهی خویشند هر جا میروند
|
* * *
چون صبح، زیر خیمهی دلگیر آسمان
|
|
روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
|
* * *
بریز بار تعلق که شاخههای درخت
|
|
نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند
|
* * *
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق
|
|
در شنیدن بر سخنور من احسان نهند!
|
* * *
درکوی مکافات، محال است که آخر
|
|
یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
|
* * *
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر
|
|
آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود
|
* * *
زود میپاشد ز هم در پیری اوراق حواس
|
|
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود
|
* * *
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز
|
|
در فتادن، سایهی شاه و گدا یکسان بود
|
* * *
دیوانهی ما را نخریدند به سنگی
|
|
در کوچهی این سنگدلان چند توان بود؟
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |