قسمت پنجم |
شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست
|
|
بی تکلف، حیلهی پرویز نامردانه بود
|
* * *
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
|
|
یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
|
* * *
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
|
|
بلای چشم کبود تو آسمانی بود
|
* * *
دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود
|
|
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
|
عمر مردم همه در پردهی حیرانی رفت
|
|
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
|
* * *
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
|
|
همه روی زمین یک لب خندان میبود
|
* * *
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟
|
|
داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟
|
* * *
یاد آن جلوهی مستانه کی از دل برود؟
|
|
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
|
هر که باری ز دل رهروان بردارد
|
|
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
|
* * *
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ
|
|
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
|
* * *
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
|
|
تا تو میآیی به مجلس، دل به صد جا میرود
|
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
|
|
ریشه در دل میکند خاری که در پا میرود
|
* * *
در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست
|
|
کاروان در کاروان سنگ ملامت میرود!
|
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
|
|
دختر رز با سیه مستان به خلوت میرود
|
* * *
روشنگر وجود بود آرمیدگی
|
|
آیینه است آب چو هموار میرود
|
* * *
جایی نمیروی که دل بدگمان من
|
|
تا بازگشتن تو به صد جا نمیرود
|
* * *
دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر
|
|
تا نشکند سفینه به ساحل نمیورد
|
از پاشکستگان چراغ است تیرگی
|
|
زنگ کدورت از دل عاقل نمیرود
|
* * *
هر جلوهای که دیدهام از سروقامتی
|
|
چون مصرع بلند ز یادم نمیرود
|
* * *
هیچ کس عقدهای از کار جهان باز نکرد
|
|
هر که آمد گرهی چند برین کار افزود
|
محراب صبح گوشهی ابرو بلند کرد
|
|
ساقی مهل نماز صراحی قضا شود
|
* * *
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار
|
|
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
|
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
|
|
جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود
|
* * *
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
|
|
که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
|
* * *
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
|
|
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
|
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر
|
|
چشم دارم به همین درد گرفتار شود
|
* * *
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد
|
|
عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود
|
* * *
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر
|
|
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
|
* * *
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
|
|
دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
|
طی شد ایام برومندی ما در سختی
|
|
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
|
* * *
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی
|
|
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
|
* * *
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
|
|
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود
|
* * *
دریا شود ز گریهی رحمت، کنار من
|
|
از چشم هر که قطرهی اشکی روان شود
|
* * *
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن
|
|
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
|
* * *
تا دل نمیبرم زکسی، دل نمیدهم
|
|
صیاد من نخست گرفتار من شود
|
* * *
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود
|
|
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود
|
عمرها رفت که چون زلف پریشان توام
|
|
زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود
|
* * *
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
|
|
مرا به خندهی شادی دهان گشاده شود
|
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم
|
|
چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود
|
* * *
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست
|
|
که آفتاب شود روز و شب ستاره شود
|
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
|
|
پر شکسته خس و خار آشیانه شود
|
* * *
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
|
|
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
|
بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست
|
|
کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟
|
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
|
|
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
|
* * *
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی
|
|
نفس گسسته به معمورهی عدم نشود؟
|
* * *
دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان
|
|
شاهد عجزست هر دستی که بالا میشود
|
* * *
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
|
|
پروانه بیقرار ز مهتاب میشود
|
* * *
نسبت به شغل بیهدهی ما عبادت است
|
|
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود
|
* * *
دست هر کس را که میگیری درین آشوبگاه
|
|
بر چراغ زندگی دست حمایت میشود
|
* * *
چندان که در کتاب جهان میکنم نظر
|
|
یک حرف بیش نیست که تکرار میشود
|
* * *
دور نشاط زود به انجام میرسد
|
|
می چون دو سال عمر کند، پیر میشود
|
* * *
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
|
|
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود
|
* * *
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل میشود
|
|
چون صدف گر آب نوشم، عقدهی دل میشود
|
* * *
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
|
|
یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود
|
* * *
رشتهی پیوند یاران را بریدن سهل نیست
|
|
چهرهی برگ خزان، زرد از جدایی میشود
|
* * *
بال شکسته است کلید در قفس
|
|
این فتح بی شکستگی پر نمیشود
|
* * *
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
|
|
اندوه روزی از دل ما کم نمیشود
|
* * *
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
|
|
این ابر از نسیم پریشان نمیشود
|
* * *
رتبهی زمزمهی عشق ندارد زاهد
|
|
بگذارید که آوازه جنت شنود
|
همچو پروانه جگر سوختهای میباید
|
|
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
|
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟
|
|
کسی که زندگی پایدار میخواهد
|
* * *
چنین که نالهی من از قبول نومیدست
|
|
عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
|
* * *
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
|
|
کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد
|
* * *
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
|
|
این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
|
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
|
|
بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد
|
* * *
از در حق کن طلب شکستهدلان را
|
|
شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
|
* * *
در سلسلهی یک جهتان نیست دورنگی
|
|
یک ناله ز صد حلقهی زنجیر برآید
|
* * *
ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم
|
|
سرافکنده چون بید مجنون برآید
|
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
|
|
به هر جا که ناخن زنی خون برآید
|
* * *
لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار
|
|
که نفس سوخته از خاک بدر میآید
|
* * *
آمد کار من ورشته تسبیح یکی است
|
|
که ز صد رهگذرم سنگ به سر میآید
|
* * *
ناکسی بین که سر از صحبت من میپیچد
|
|
سر زلفی که به دست همه کس میآید
|
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش
|
|
آخر آیینه به بالین نفس میآید
|
* * *
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
|
|
زخم این آینه چون آب به هم میآید
|
* * *
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
|
|
تا ببینیم چه از آب برون میآید!
|
* * *
از دل خستهی من گر خبری میگیری
|
|
برسان آینه را تانفسی میآید
|
* * *
نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم
|
|
درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمیآید
|
* * *
بر آن رخسار نازک از نگاه تند میلرزم
|
|
که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمیآید
|
* * *
ز خواب نیستی برجستهام از شورش هستی
|
|
ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمیآید
|
* * *
در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلی
|
|
به کام تشنه چکیدن ز من نمیآید
|
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
|
|
کز آشیانه پریدن ز من نمیآید
|
* * *
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
|
|
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
|
عبث مرغ چمن بر آب و آتش میزند خود را
|
|
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمیآید
|
* * *
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
|
|
که دستگیری من از سبو نمیآید
|
* * *
زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمیداند
|
|
که بوی پیرهن چشم چون دستار میباید
|
* * *
نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست
|
|
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
|
* * *
امید دلگشایی داشتم از گریهی خونین
|
|
ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید
|
* * *
شکسته حالی من پیش یار باید دید
|
|
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
|
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
|
|
که روی مردم عالم دو بار باید دید!
|
خراب حالی این قصرهای محکم را
|
|
ز روزن نظر اعتبار باید دید
|
* * *
بنمایید بجز آینه و آب، کسی
|
|
که به دنبال سرم روز سفر میگرید
|
* * *
از قید فلک بر زده دامن بگریزید
|
|
چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید
|
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی
|
|
زیر علم بادهی روشن بگریزید
|
ماتمکدهی خاک ،سزاوار وطن نیست
|
|
چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید
|
* * *
احوال من مپرس، که با صد هزار درد
|
|
میبایدم به درد دل دیگران رسید
|
* * *
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا
|
|
ساغر یک بزم میباید مرا تنها کشید
|
* * *
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
|
|
از سبک قدران سنگین خواب میباید کشید
|
* * *
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
|
|
باغ را چون ابر در آغوش میباید کشید
|
مدتی سجادهی تقوی به دوش انداختی
|
|
چند روزی هم سبو بر دوش میباید کشید
|
* * *
میدان تیغ بازی برق است روزگار
|
|
بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
|
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
|
|
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
|
* * *
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
|
|
تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید
|
میزنم بر کوچهی دیوانگی در این بهار
|
|
بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
|
* * *
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
|
|
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
|
* * *
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟
|
|
که رخ به خون جگر شسته لاله میروید
|
* * *
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
|
|
هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید
|
* * *
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
|
|
ای سکندر، طمع از چشمهی حیوان بردار
|
* * *
در زیر خرقه شیشهی می را نگاه دار
|
|
این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
|
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند
|
|
زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار
|
* * *
یارب مرا ز پرتو منت نگاه دار
|
|
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
|
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
|
|
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
|
* * *
شب را اگر از مرده دلی زنده نداری
|
|
جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
|
* * *
به هر روش که توانی خراب کن تن را
|
|
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
|
* * *
حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست
|
|
از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار
|
نسخهی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
|
|
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار
|
* * *
به شکر این که شدی پیشوای گرمروان
|
|
ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار
|
* * *
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
|
|
موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
|
* * *
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
|
|
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
|
* * *
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب
|
|
که در ایام خزان صاف شود آب بهار
|
* * *
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
|
|
چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار
|
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
|
|
همچو آب از بردباریها به روی خود میار
|
* * *
خبر حسرت آغوش تهیدست مرا
|
|
یک ره ای هالهی بیدرد، به آن ماه ببر
|
* * *
به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم
|
|
ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر
|
* * *
چون زمین نرم از من گرد بر میآورند
|
|
میکنم هر چند با مردم مدارا بیشتر
|
* * *
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
|
|
حرص گدا شود طرف شام بیشتر
|
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
|
|
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
|
* * *
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
|
|
ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
|
* * *
چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد
|
|
شب آدینه باشد گوشهی محراب روشنتر
|
فروغ عاریت بانور ذاتی برنمیآید
|
|
که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
|
* * *
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
|
|
هر روز میشویم ز دنیا رمیدهتر
|
* * *
از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر
|
|
چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر
|
هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است
|
|
با چهرهی خزانی، از نو بهار بگذر
|
* * *
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
|
|
چشم بی شرم مرا شد پردهی خواب دگر
|
* * *
بغیر عشق که از کار برده دست و دلم
|
|
نمیرود دل و دستم به هیچ کاردگر
|
* * *
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
|
|
نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر
|
* * *
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
|
|
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
|
* * *
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
|
|
نسیم صبح، شد خواب مرا افسانهی دیگر
|
* * *
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب
|
|
از بس که تند میگذرد جویبار عمر
|
* * *
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
|
|
عیش رمیده را به کمد شراب گیر
|
دل میشود سیاه ز فانوس بی چراغ
|
|
در روز ابر، بادهی چون آفتابگیر
|
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق
|
|
همرقص نیستی شو و دست شرار گیر
|
* * *
جز گوشهی قناعت ازین خاکدان مگیر
|
|
غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر
|
* * *
رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز
|
|
نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
|
* * *
اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز
|
|
این خانهی شکسته چکیدن گرفت باز
|
* * *
نبضی که بود از رگ خواب آرمیدهتر
|
|
از شوق دست یار جهیدن گرفت باز
|
* * *
زاهد خشک کجا، گریهی مستانه کجا؟
|
|
آب در دیدهی تصویر نگردد هرگز
|
* * *
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود
|
|
بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز
|
* * *
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
|
|
که خارها همه گردن کشیدهاند امروز
|
* * *
روزی که آه من به هواداری تو خاست
|
|
در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز
|
* * *
بدار عزت موی سفید پیران را
|
|
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
|
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
|
|
ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز
|
* * *
از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس
|
|
چشم بیداری که دیدم، حلقهی دام است و بس
|
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
|
|
عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
|
* * *
چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟
|
|
پاکدامانی که میبینم بیابان است و بس
|
* * *
بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است
|
|
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
|
* * *
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
|
|
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
|
* * *
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
|
|
امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس
|
* * *
در دیار ما که جان از بهر مردن میدهند
|
|
آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
|
* * *
ز گاهواره تسلیم کن سفینهی خویش
|
|
میان بحر بلا در کنار مادر باش
|
* * *
ای صبح مزن خندهی بیجا، شب وصل است
|
|
گر روشنی چشم منی، پردهنشین باش
|
یاد از نگاه گیر طریق سلوک را
|
|
در عین آشنایی مردم، رمیده باش
|
* * *
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
|
|
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
|
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
|
|
چون ز مجلس میروی بیرون، لب پیمانه باش
|
* * *
ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش
|
|
بسیار بر رضای دل باغبان مباش
|
* * *
در جبههی گشادهی گلها نگاه کن
|
|
دلگیر از گرفتگی باغبان مباش
|
آب روان عمر ز استاده خوشترست
|
|
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
|
* * *
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
|
|
لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
|
زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
|
|
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
|
* * *
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
|
|
هر طفل نی سوار کند تازیانهاش
|
* * *
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم
|
|
ما رابه ریزش مژهی اشکبار بخش
|
ای آن که پای کوه به دامن شکستهای
|
|
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
|
* * *
گرانی میکند بر خاطرش یادم، نمیدانم
|
|
که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟!
|
* * *
ز انقلاب جهان بیبران نیملرزند
|
|
که هر چه میوه ندارد نمیفشانندش
|
* * *
برهمن از حضور بت، دل آسودهای دارد
|
|
نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش
|
* * *
عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم
|
|
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
|
* * *
به آب میبرد و تشنه باز میآرد
|
|
هزار تشنه جگر را چه زنخدانش
|
* * *
به زور، چهرهی خود را شکفته میدارم
|
|
چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
|
* * *
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
|
|
گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
|
* * *
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد
|
|
وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
|
* * *
دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم
|
|
که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
|
بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود
|
|
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
|
میکند مستی گوارا تلخی ایام را
|
|
وای برآن کس که میآید درین محفل به هوش
|
* * *
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
|
|
که دست شانه نگارین برآمد از مویش
|
* * *
ساحلی نیست به از شستن دست از جانش
|
|
آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش
|
* * *
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
|
|
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
|
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
|
|
تیر باران اشارت بود از شهرت خویش
|
* * *
چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب
|
|
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش
|
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم
|
|
تابر زیان خلق گزینیم سود خویش
|
* * *
در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم
|
|
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
|
* * *
حرف سبک نمی بردم از قرار خویش
|
|
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
|
آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید
|
|
شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش
|
* * *
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
|
|
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
|
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
|
|
آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
|
* * *
از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است
|
|
که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش
|
* * *
ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش
|
|
ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش
|
* * *
نکند باد خزان رحم به مجموعهی گل
|
|
من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
|
* * *
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش
|
|
کافر مباد کشتهی تیغ زبان خویش !
|
چون سرو در مقام رضا ایستادهام
|
|
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
|
* * *
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
|
|
در بهار آن کس که میبندد در دبستان خویش
|
* * *
از بیقراری دل اندوهگین خویش
|
|
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
|
دایم به خون گرم شفق غوطه میخورم
|
|
چون صبح صادق از نفس راستین خویش
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |