قسمت ششم |
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان
|
|
ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش
|
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
|
|
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
|
* * *
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
|
|
نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش
|
* * *
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش
|
|
خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
|
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم
|
|
چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش
|
* * *
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟
|
|
چو هیچ وقت نیامد به کار گریهی شمع
|
* * *
چو برگ غنچهی نشکفته ما گرفته دلان
|
|
نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ
|
* * *
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
|
|
آسوده همین آب روان است درین باغ
|
ای دیدهی گلچین بادب باش که شبنم
|
|
از دور به حسرت نگران است درین باغ
|
* * *
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
|
|
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
|
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
|
|
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
|
* * *
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟
|
|
گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق
|
* * *
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
|
|
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهی عشق
|
* * *
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
|
|
مگر بلند شود دست و تازیانهی عشق
|
* * *
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری
|
|
شد به خواب عدم از تلخی افسانهی عشق
|
* * *
تو فکر نامهی خود کن که میپرستان را
|
|
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهی تاک
|
* * *
کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست
|
|
موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟
|
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
|
|
یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟
|
* * *
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ
|
|
هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک
|
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
|
|
هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک
|
از هجر شکوه با در و دیوار میکنم
|
|
چون داغ دیدهای که کند گفتگو به خاک
|
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
|
|
گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک
|
* * *
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
|
|
چون نغمههای تر که بود در رباب خشک
|
* * *
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
|
|
بر نمیخیزد گل ابری ازین دریای خشک
|
* * *
در جام لاله و قدح گل غریب بود
|
|
در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ
|
بال و پر همند حریفان سست عهد
|
|
بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ
|
* * *
خندهی کبک از ترحم هایهای گریه شد
|
|
تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
|
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام
|
|
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
|
* * *
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
|
|
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
|
* * *
نمیروم قدمی راه بی اشارهی دل
|
|
که خضر راه نجات است استخارهی دل
|
علاج کودک بدخو ز دایه میآید
|
|
کجاست عشق، که در ماندهام به چارهی دل
|
* * *
گلی که آفت پژمردگی نمیبیند
|
|
همان گل است که چینند از نظاره گل
|
* * *
هر که از حلقهی ارباب ریا سالم جست
|
|
هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
|
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
|
|
سیل در گوشهی ویرانه نگیرد آرام
|
* * *
چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟
|
|
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
|
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
|
|
ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام
|
* * *
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
|
|
نقش پایم که به هر راهگذار ساختهام
|
* * *
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
|
|
با دل سوخته و خون جگر ساختهام
|
* * *
ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم
|
|
بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام
|
* * *
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام
|
|
مژه دستی است که در پیش نظر داشتهام
|
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
|
|
که من این بار به امید تو برداشتهام
|
* * *
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب
|
|
گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
|
* * *
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
|
|
خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام
|
* * *
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
|
|
چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام
|
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
|
|
تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام
|
* * *
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
|
|
بر سر راه چون کلید اهل فال افتادهام
|
* * *
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان
|
|
تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام
|
* * *
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
|
|
به سهواز گره روزگار وا شدهام
|
* * *
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام
|
|
به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام
|
به پای قافله رفتن ز من نمیآید
|
|
چو آفتاب به تنها روی برآمدهام
|
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم
|
|
اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
|
* * *
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان
|
|
نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام
|
* * *
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
|
|
تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام
|
* * *
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
|
|
تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام
|
* * *
از جور روزگار ندارم شکایتی
|
|
این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام
|
بر روی نازبالش گل تکیه میکند
|
|
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام
|
* * *
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است
|
|
من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام
|
* * *
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است
|
|
چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام
|
* * *
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
|
|
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
|
* * *
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام
|
|
باور نمیکنم که به منزل رسیدهام
|
دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است
|
|
من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام
|
* * *
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
|
|
زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام
|
* * *
با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز
|
|
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام
|
* * *
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست
|
|
کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
|
* * *
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است
|
|
تشنه یک هایهای گریه مستانهام
|
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است
|
|
شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانهام
|
* * *
چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم
|
|
در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم
|
* * *
نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن
|
|
زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم
|
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی
|
|
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
|
* * *
نومید نیم از کرم پیر خرابات
|
|
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
|
* * *
گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم
|
|
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
|
محرمی نیست در آفاق به محرومی من
|
|
عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم
|
* * *
بود از موی سفید امید بیداری مرا
|
|
بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
|
* * *
چهرهی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
|
|
سایه دستی ز اخوان وطن میخواستم!
|
* * *
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
|
|
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
|
* * *
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
|
|
بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
|
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
|
|
ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
|
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
|
|
مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم
|
* * *
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد
|
|
اگر در دست من میبود، اول بار میبستم
|
* * *
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
|
|
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
|
جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد
|
|
ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم
|
* * *
چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟
|
|
که از دل سالهادامان محشر بود در دستم
|
* * *
دلتنگ از ملامت اغیار نیستم
|
|
چون گل، گرفته در بغل خار نیستم
|
دیوانهام که بر سر من جنگ میشود
|
|
جنس کساد کوچه و بازار نیستم
|
* * *
رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست
|
|
آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم
|
* * *
نشتر از نامردی در پرده چشمم شکست
|
|
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
|
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
|
|
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
|
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
|
|
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
|
* * *
نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
|
|
جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
|
عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز
|
|
سالهابر روی دستش چون دعا میداشتم
|
* * *
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
|
|
ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
|
ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
|
|
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
|
* * *
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
|
|
بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم
|
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد
|
|
که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر میگفتم!
|
* * *
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
|
|
تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم
|
از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد
|
|
میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم
|
* * *
عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را
|
|
دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
|
* * *
منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی
|
|
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
|
* * *
چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن
|
|
ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم
|
* * *
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
|
|
از دست روزگار برون چون دعا شدم
|
من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت
|
|
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
|
* * *
درین قلمرو آفت، ز ناتوانیها
|
|
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
|
* * *
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
|
|
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
|
* * *
عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب
|
|
سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم
|
* * *
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
|
|
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
|
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
|
|
چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم
|
* * *
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
|
|
اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
|
* * *
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری
|
|
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
|
* * *
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان
|
|
به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم
|
* * *
ز راستی نبود شاخههای بی بر را
|
|
خجالتی که من از قامت دو تا دارم
|
* * *
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
|
|
به امید که من از عارض او چشم بردارم؟
|
* * *
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
|
|
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
|
چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر
|
|
شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم
|
* * *
که میگویدپری در دیدهی مردم نمیآید؟
|
|
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
|
* * *
نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را
|
|
که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم
|
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
|
|
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟
|
* * *
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد
|
|
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
|
ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان
|
|
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
|
* * *
امیدم به بی دست و پایی است، ورنه
|
|
چه کار آید از دست و پایی که دارم؟
|
سپندست کز جا جهد، جا نماید
|
|
درین انجمن آشنایی که دارم
|
گویند به هم مردم عالم گلهی خویش
|
|
پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟
|
* * *
نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم
|
|
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
|
* * *
از من خبر دوری این راه مپرسید
|
|
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
|
* * *
جگر سنگ به نومیدی من میسوزد
|
|
آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم
|
* * *
تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم
|
|
با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
|
میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را
|
|
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟
|
* * *
چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم
|
|
که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم
|
* * *
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار میآورد
|
|
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم
|
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
|
|
در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم
|
* * *
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
|
|
ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
|
* * *
ز خال گوشهی ابروی یار میترسم
|
|
ازین ستارهی دنباله دار میترسم
|
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی
|
|
خزان گزیدهام از نوبهار میترسم
|
* * *
چند در دایرهی مردم عاقل باشم
|
|
تختهی مشق صد اندیشهی باطل باشم
|
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
|
|
بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم
|
* * *
چون گوهر گرامی آدم درین بساط
|
|
مسجود آفرینش و مردود آتشم
|
* * *
هستی موهوم موج سرابی بیش نیست
|
|
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
|
* * *
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
|
|
چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم
|
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
|
|
من که عمری شد بلای آسمانی میکشم
|
* * *
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
|
|
کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم
|
* * *
دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن
|
|
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
|
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
|
|
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
|
* * *
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
|
|
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم
|
* * *
کیست جز آینه و آب درین قحطآباد
|
|
که کند گریه به روز سفر از دنبالم
|
* * *
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن
|
|
چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم
|
شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟
|
|
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
|
* * *
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم
|
|
نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم
|
* * *
به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید
|
|
زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم
|
* * *
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری
|
|
که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمیدانم
|
* * *
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم
|
|
عمری است که من زنده به جان دگرانم
|
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
|
|
هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم
|
* * *
ربوده است ز من اختیار، جذبهی بحر
|
|
عنان گسستهتر از رشتههای بارانم
|
* * *
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
|
|
که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم
|
* * *
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
|
|
خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم
|
* * *
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند
|
|
چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم
|
* * *
گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست
|
|
بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم
|
* * *
میکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب
|
|
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
|
* * *
خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر
|
|
هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم
|
* * *
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
|
|
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
|
* * *
گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم
|
|
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
|
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
|
|
چون دل خویش ز صدر راهگذر جمع کنم؟
|
دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟
|
|
در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟
|
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب
|
|
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟
|
* * *
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
|
|
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
|
* * *
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟
|
|
دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم
|
* * *
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
|
|
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
|
* * *
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
|
|
از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟
|
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای
|
|
میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
|
* * *
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
|
|
میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم
|
* * *
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
|
|
آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟
|
از بس نشان دوری این ره شنیدهام
|
|
انجام را تصور آغاز میکنم
|
* * *
خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق
|
|
ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم
|
* * *
میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است
|
|
من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
|
* * *
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم
|
|
خزان در آینه برگ لاله میبینم
|
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
|
|
تو خنده گل و من داغ لاله میبینم
|
* * *
ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم
|
|
گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم
|
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
|
|
به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم
|
* * *
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست
|
|
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
|
* * *
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
|
|
که در خزان به شکر خواب نو بهار روم
|
* * *
ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد
|
|
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
|
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
|
|
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟
|
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
|
|
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
|
* * *
نزدیک من میا که ز خود دور میشوم
|
|
وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم
|
از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود
|
|
من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم
|
* * *
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند
|
|
حکایتی که درین روزگار میشنوم
|
* * *
چندان که درین دایره چون چشم پریدم
|
|
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم
|
* * *
به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان
|
|
من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم
|
* * *
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
|
|
دل نمیسوزد درین کشور عزیزان را به هم
|
* * *
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
|
|
وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم
|
* * *
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم
|
|
شکستگان جهانند مومیایی هم
|
شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم
|
|
کنند دست یکی در گره گشایی هم
|
* * *
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
|
|
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم
|
* * *
چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
|
|
صد سلسله از برگ نهادند به پایم
|
* * *
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
|
|
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
|
* * *
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
|
|
دیگران آبندو ما ریگ ته جوی توایم
|
* * *
از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل
|
|
عهدی که ما به شیشه و پیمانه بستهایم
|
* * *
بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم
|
|
از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم
|
* * *
با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن
|
|
دامان آفتاب مکرر گرفتهایم
|
باور که میکند، که درین بحر چون حباب
|
|
سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم
|
* * *
چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار
|
|
تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم
|
* * *
ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم
|
|
در دفتر جهان، ورق باد بردهایم
|
از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار
|
|
این رازها که مابه دل شب سپردهایم
|
* * *
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم
|
|
محراب را به سجده بتخانه بردهایم
|
خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند
|
|
از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم
|
* * *
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
|
|
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم
|
* * *
صلح از فلک به دیدهی بیدار کردهایم
|
|
رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم
|
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
|
|
تا خویش را چو آینه هموار کردهایم
|
* * *
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
|
|
ما چشم در حریم قفس باز کردهایم
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |