قسمت هفتم |
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
|
|
هرچند تخم سوخته در خاک کردهایم
|
* * *
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
|
|
ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کردهایم
|
* * *
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
|
|
نعرهی مستانهای در کار گردون کردهایم!
|
* * *
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
|
|
روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
|
* * *
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم
|
|
چون زمین، آینهی حسن بهاران شدهایم
|
* * *
نیست یک نقطهی بیکار درین صفحهی خاک
|
|
ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
|
* * *
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
|
|
که سیه نامه چو شبهای گناه آمدهایم
|
* * *
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشاندهایم
|
|
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهایم
|
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی
|
|
گرد راه از خویش در آغوش یار افشاندهایم
|
نیستیم از جلوهی باران رحمت ناامید
|
|
تخم خشکی در زمین انتظار افشاندهایم
|
* * *
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم
|
|
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهایم
|
* * *
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
|
|
ما ز نقش پا چراغ مردم آیندهایم
|
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
|
|
هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بندهایم
|
* * *
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
|
|
می نام کردهایم و به ساغر فکندهایم
|
* * *
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
|
|
همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بودهایم
|
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
|
|
میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم
|
* * *
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
|
|
ما بار نخل چون ثمر نارسیدهایم
|
* * *
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
|
|
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
|
* * *
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
|
|
دور طرب به نشاهی دیگر گذاشتیم
|
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
|
|
پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم
|
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
|
|
دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
|
* * *
بر دانهی ناپخته دویدیم چو آدم
|
|
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
|
* * *
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
|
|
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
|
* * *
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
|
|
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
|
بنای خانه بدوشی بلند کردهی ماست
|
|
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
|
* * *
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
|
|
رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
|
* * *
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
|
|
همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
|
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند
|
|
شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
|
* * *
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
|
|
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
|
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
|
|
چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
|
حاصل ما ز عزیزان سفر کردهی خویش
|
|
مشت آبی است که بر آینهی دیده زدیم
|
* * *
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
|
|
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
|
* * *
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب
|
|
سایهی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
|
* * *
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
|
|
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
|
* * *
داغ عشق تو ز اندازهی ما افزون است
|
|
دستی از دور برین آتش سوزان داریم
|
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
|
|
حال خار سر دیوار گلستان داریم
|
* * *
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
|
|
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
|
* * *
در تلافی، میوهی شیرین به دامن میدهیم
|
|
همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر میخوریم
|
* * *
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
|
|
از حق گذشتهایم و به باطل نمیرسیم
|
دست کرم ز رشتهی تسبیح بردهایم
|
|
روزی نمیرود که به صد دل نمیرسیم
|
منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
|
|
ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان میکشیم!
|
* * *
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
|
|
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
|
* * *
عنان گسستهتر از سیل در بیابانیم
|
|
به هر طرف که قضا میکشد شتابانیم
|
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
|
|
نهال بادیه و سبزهی بیابانیم
|
* * *
چیدهایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
|
|
هر که از ما گذرد آب روان میدانیم
|
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟
|
|
ما که خود را به زر قلب گران میدانیم
|
* * *
چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم
|
|
در موج خیز خون، نفس پاک میزنیم
|
* * *
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
|
|
چه بوسههای گلوسوز انتخاب کنیم!
|
* * *
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
|
|
خانهی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
|
* * *
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
|
|
خیز تا چون موجهی دریا وداع هم کنیم
|
* * *
لذت نمانده است در آیندهی حیات
|
|
از عیشهای رفته دلی شاد میکنیم
|
* * *
خضر با عمر ابد پوشیده جولان میکند
|
|
ما به این ده روزه عمر اظهار هستی میکنیم
|
* * *
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
|
|
گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم
|
* * *
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
|
|
مانند خضر، تشنهی آب بقا نیم
|
* * *
دیوانهام ولیک بغیر از دو زلف یار
|
|
دیگر به هیچ سلسلهای آشنا نیم
|
* * *
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
|
|
ببین ز سادهدلیها چه از که میجویم
|
* * *
همان از طاعت من بوی کیفیت نمیآید
|
|
اگر سجادهی خود در می گلفام میشویم
|
* * *
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
|
|
از آب، همین گریهی تلخی است به جویم
|
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
|
|
در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم
|
* * *
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
|
|
ما ز یاد همنشینان در مقابل میرویم
|
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم
|
|
یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
|
سرما در قدم دار فنا افتاده است
|
|
ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم
|
* * *
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار
|
|
از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم!
|
* * *
کار جهان تمامی، هرگز نمیپذیرد
|
|
پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان
|
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد
|
|
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان
|
* * *
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
|
|
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
|
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند
|
|
که در خرابی هم یکدلند میخواران
|
* * *
زان چهرهی عرقناک، زنهار بر حذر باش
|
|
سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران
|
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت
|
|
کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران
|
* * *
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
|
|
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
|
* * *
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
|
|
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
|
* * *
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود
|
|
میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
|
* * *
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
|
|
میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
|
* * *
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
|
|
برگریزان مکافات است دندان ریختن!
|
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
|
|
مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن
|
* * *
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری
|
|
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
|
* * *
هیچ همدردی نمییابم سزای خویشتن
|
|
مینهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
|
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام
|
|
مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
|
* * *
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
|
|
میبایدم اکنون ز لب جام گرفتن
|
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
|
|
بارست به من عبرت از ایام گرفتن!
|
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
|
|
گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
|
* * *
از دست نوازش تپش دل نشود کم
|
|
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
|
* * *
گریزد لشکر خواب گران از قطرهی آبی
|
|
به یک پیمانه از سر عقل را وا میتوان کردن
|
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
|
|
چه از ما میتوان بردن، چه با ما میتوان کردن؟
|
* * *
گرفتم این که نظر باز میتوان کردن
|
|
به بال چشم، چه پرواز میتوان کردن؟
|
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش
|
|
هنوز درد دل آغاز میتوان کردن
|
* * *
قسمت خود بین نمیگردد زلال زندگی
|
|
ای سکندر، سنگ بر آیینه میباید زدن
|
* * *
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
|
|
خنده در هنگامهی ماتم نمیباید زدن
|
* * *
زین بیابان میبرم خود را برون چون گردباد
|
|
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
|
* * *
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن
|
|
صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن
|
* * *
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
|
|
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
|
* * *
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبهای
|
|
نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
|
* * *
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم
|
|
که در بهشت مکرر نمیتوان بودن
|
* * *
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
|
|
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
|
* * *
چه میپرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
|
|
که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
|
* * *
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
|
|
به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
|
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
|
|
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
|
کنون که شیشهی میمالک الرقاب شده است
|
|
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
|
* * *
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
|
|
ز سنگ خاره میباید مرا آدم تراشیدن
|
* * *
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
|
|
شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
|
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
|
|
سرزمینی که زمینگیر توان گردیدن
|
* * *
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
|
|
زنهار بر چراغ سحر آستین مزن
|
انصاف نیست آیهی رحمت شود عذاب
|
|
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
|
* * *
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
|
|
چنان شود که چراغ پدر کند روشن
|
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
|
|
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
|
* * *
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
|
|
تو نیز دامن امید چون صدف واکن
|
* * *
دل را به آتش نفس گرم آب کن
|
|
ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن
|
* * *
از آب زندگی به شراب التفات کن
|
|
از طول عمر، صلح به عرض حیات کن
|
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
|
|
روی گشاده را سپر حادثات کن
|
* * *
فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان
|
|
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن!
|
* * *
این راه دور، بیش ز یک نعرهوار نیست
|
|
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
|
* * *
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
|
|
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
|
* * *
منمای به کوته نظران چهرهی خود را
|
|
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
|
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
|
|
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
|
* * *
عمر عزیز را به میناب صرف کن
|
|
این آب را به لالهی سیراب صرف کن
|
هر کس که زر به زر دهد اهل بصیرت است
|
|
فصل شکوفه را به میناب صرف کن
|
سر جوش عمر را گذراندی به درد می
|
|
درد حیات را به می ناب صرف کن
|
* * *
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
|
|
حشر خواب آلودگان از نعرهی مستانه کن
|
میرود فیض صبوح از دست، تا دم میزنی
|
|
پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
|
* * *
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
|
|
گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
|
قبلهی من! عکس در شرع حیا نامحرم است
|
|
خلوت آیینه را هم جلوهگاه خود مکن
|
* * *
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
|
|
به اختیار پشیمانی اختیار مکن
|
به استخاره اگر توبه کردهای زاهد
|
|
به استخاره دگر زینهار کار مکن
|
* * *
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
|
|
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
|
در قلزمی که ابر کرم موج میزند
|
|
اندیشه چون حباب ز دامانتر مکن
|
* * *
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
|
|
زین صدای آب، سنگینتر شد آخر خواب من
|
* * *
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
|
|
پردهی دیگر شد از غفلت برای خواب من
|
* * *
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
|
|
که میآید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
|
* * *
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
|
|
با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
|
* * *
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
|
|
من همان ذوقم که مییابند از گفتار من
|
* * *
به یک خمیازهی گل طی شد ایام بهار من
|
|
به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
|
* * *
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
|
|
مجموعهی برهم زدهی بال و پر من
|
* * *
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتادهام
|
|
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
|
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر
|
|
قامت خم حقلهای افزود بر زنجیر من
|
یک دل غمگین، جهانی را مکدر میکند
|
|
باغ را در بسته دارد غنچهی دلگیر من
|
* * *
جوانی برد با خود آنچه میآمد به کار از من
|
|
خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
|
* * *
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمیآید
|
|
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
|
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
|
|
چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
|
* * *
دیدهی بیدار انجم محو شد در خواب روز
|
|
همچنان در پردهی غیب است خواب چشم من
|
* * *
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج
|
|
افزوده میشود ز شکستن سپاه من
|
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
|
|
چو موج، در کف دریا بود اراده من
|
* * *
به نسیمی ز هم اوراق دلم میریزد
|
|
به تامل گذر از نخل خزان دیدهی من
|
* * *
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
|
|
که بیتلاش به چنگ آمده است شیشهی من
|
* * *
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
|
|
خشکتر میشود از میلب پیمانهی من
|
عاقبت پیر خرابات ز بیپروایی
|
|
ریخت پیش بط می سبحهی صد دانهی من
|
* * *
میشود نخل برومند سبکبار از سنگ
|
|
سخن سخت، گران نیست به دیوانهی من
|
* * *
خراب حالی ازین بیشتر نمیباشد
|
|
که جغد خانه جدا میکند ز خانهی من
|
ز گریهای که مرا در گلو گره گردد
|
|
سپهر سفله کند کم ز آب و دانهی من
|
* * *
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام
|
|
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
|
* * *
با کمال ناگواریها گوارا کرده است
|
|
محنت امروز را اندیشهی فردای من
|
* * *
خون میخورد کریم ز مهمان سیر چشم
|
|
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
|
* * *
گردون سفله لقمهی روزی حساب کرد
|
|
هر گریهای که گشت گره در گلوی من
|
* * *
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
|
|
میشناسد بستر بیگانه را پهلوی من
|
* * *
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
|
|
با میهمان ز خانه صفا میرود برون
|
یک ساعت است گرمی هنگامهی هوس
|
|
زود از سر حباب هوا میرود برون
|
* * *
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد
|
|
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
|
* * *
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
|
|
از زمین ما به ناخن آب میآید برون
|
* * *
غم ز محنت خانهی من شاد میآید برون
|
|
سیل از ویرانهام آباد میآید برون
|
* * *
هر کجا تدبیر میچیند بساط مصلحت
|
|
از کمین بازیچهی تقدیر میآید برون
|
* * *
از حوادث هر که را سنگی به مینا میخورد
|
|
از دل خونگرم ما آواز میآید برون
|
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان میکنم
|
|
از دل بیحاصلم صد آه میآید برون
|
* * *
نالهی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
|
|
این سزای آن که از بتخانه میآید برون
|
* * *
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
|
|
دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
|
* * *
مرا هر کس که بیرون میکشد از گوشهی خلوت
|
|
ستمکاری است کز آغوش یارم میکشد بیرون
|
* * *
بر سیه بختی ارباب سخن میگرید
|
|
نالهای کز دل چاک قلم آید بیرون
|
زنده شد عالمی از خندهی جان پرور او
|
|
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
|
* * *
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
|
|
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
|
نشاهی بادهی گلرنگ به تخت است مدام
|
|
دولت از سلسلهی تاک نیاید بیرون
|
* * *
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
|
|
که به صد گریهی مستانه نیاید بیرون
|
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است
|
|
هرگز از گوشهی میخانه نیاید بیرون
|
* * *
کسی که مینهد از حد خود قدم بیرون
|
|
کبوتری است که میآید از حرم بیرون
|
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
|
|
که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
|
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
|
|
نمیدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
|
* * *
بر لب ساغر ازان بوسهی سیراب زنند
|
|
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
|
* * *
زلیخا همتی در عرصهی عالم نمییابد
|
|
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
|
* * *
پردهی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
|
|
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
|
* * *
خون مرا به گردن او گر ندیدهای
|
|
در ساغر بلور، میناب را ببین
|
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
|
|
ابروی بی اشارهی محراب را ببین
|
* * *
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
|
|
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
|
* * *
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
|
|
گریهها دارم چو شمع انجمن در آستین
|
از سکندر صفحهی آیینهای بر جای ماند
|
|
تا چه خواهد ماند از مجموعهی ما بر زمین
|
* * *
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
|
|
چاک شد چون دانهی گندم دل اولاد او
|
* * *
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
|
|
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
|
* * *
من بستهام لب طمع، اما نگار من
|
|
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
|
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
|
|
صحرای سادهای که نروید گیاه ازو
|
* * *
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
|
|
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
|
* * *
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
|
|
این مهلتی که عمر درازست نام او
|
* * *
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
|
|
که پنداری زمین را میکشند از زیر پای او
|
نمیدانم کجا آن شاخ گل را دیدهام صائب
|
|
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
|
* * *
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
|
|
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
|
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
|
|
از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو
|
* * *
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
|
|
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
|
* * *
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
|
|
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
|
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه میخواهی
|
|
خمار بیشراب از من، شراب بی خمار از تو
|
* * *
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
|
|
به داغ یاس، جگر گوشهی خلیل از تو
|
* * *
خاطرات از شکوهی ما کی پریشان میشود؟
|
|
زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو
|
* * *
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمیباشد
|
|
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
|
* * *
ذوق وصال میگزد از دور پشت دست
|
|
گرم است بس که صحبت من با خیال تو
|
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
|
|
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
|
* * *
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
|
|
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
|
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
|
|
بوسهی من کارها دارد به خاک پای تو!
|
* * *
در جبههی ستارهی من این فروغ نیست
|
|
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
|
شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم
|
|
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
|
دایم به روی دست دعا جلوه میکنی
|
|
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
|
* * *
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم
|
|
به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
|
* * *
سایهی بال هما خواب گران میآرد
|
|
در سراپردهی دولت دل بیدار مجو
|
* * *
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
|
|
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |