قسمت هشتم |
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
|
|
بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
|
* * *
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
|
|
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
|
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
|
|
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
|
* * *
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو
|
|
بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو
|
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن
|
|
گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو
|
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر
|
|
با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو
|
* * *
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
|
|
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
|
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ
|
|
مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو
|
* * *
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
|
|
چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو
|
* * *
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
|
|
برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
|
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را
|
|
دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو
|
* * *
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا
|
|
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
|
* * *
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
|
|
بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه
|
* * *
هست در قبضهی تقدیر، گشاد دل تنگ
|
|
حل این عقد ز سرپنجهی تدبیر مخواه
|
* * *
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است
|
|
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
|
* * *
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
|
|
تر میکنم به خون جگر، نان سوخته
|
* * *
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
|
|
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
|
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت
|
|
گوهر نمیشود بند، در رشتهی گسسته
|
* * *
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
|
|
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
|
* * *
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من
|
|
ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
|
دو دولت است که یکبار آرزو دارم:
|
|
تو در کنار من و شرم از میان رفته
|
* * *
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
|
|
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
|
* * *
به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم
|
|
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
|
* * *
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده
|
|
ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
|
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن
|
|
از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده
|
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر
|
|
در عذر خشم بیجا، یک بوسهی بجا ده
|
* * *
نمیدهی قدح بی شمار اگر ساقی
|
|
شمار قطرهی باران کن و پیاله بده!
|
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد
|
|
به ذوق نشاهی طفلی، می دو ساله بده
|
* * *
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار
|
|
از سرمهی سیاهی منزل چه فایده؟
|
* * *
بعد عمری چون صدف گر قطرهی آبی خورم
|
|
در گلوی تشنهام چون سنگ میگردد گره
|
* * *
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
|
|
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
|
* * *
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
|
|
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
|
* * *
هر چند برآوردهی آن جان جهانم
|
|
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
|
* * *
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
|
|
نفس راست چون کرد، گردد روانه
|
به دست تهی میگشایم گرهها
|
|
ز کار سیه روزگاران چو شانه
|
ز استادن آب روان سبز گردد
|
|
مجو چون خضر، هستی جاودانه
|
* * *
ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟
|
|
ما دلشکستهایم و تو هم دلشکستهای
|
گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان
|
|
تو بیخبر هنوز میان را نبستهای
|
* * *
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
|
|
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشتهای
|
* * *
پیراهنی که میطلبی از نسیم مصر
|
|
دامان فرصتی است که از دست دادهای
|
بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست
|
|
جز دست اختیار که بر هم نهادهای
|
* * *
کیستم من، مشت خار در محیط افتادهای
|
|
دل به دریا کردهای، کشتی به طوفان دادهای
|
بر نمیخیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
|
|
وادی امکان ندارد همچو من افتادهای
|
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
|
|
جز غم روزی ندارد روزی آمادهای
|
* * *
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
|
|
چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
|
* * *
بسیار آشنا به نظر جلوه میکنی
|
|
ای گل مگر ز دیدهی من آب خوردهای؟
|
* * *
در پلهی غرور تو دل گر چه بی بهاست
|
|
ارزان مده ز دست، که یوسف خریدهای
|
* * *
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست
|
|
غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای
|
* * *
مشو زنهار ایمن از خمار بادهی عشرت
|
|
که دارد خندهی گل، گریهی تلخ گلاب از پی
|
* * *
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
|
|
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
|
* * *
از تندباد حادثه شمع مرا بخر
|
|
چون دست دست توست، به دست حمایتی
|
* * *
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
|
|
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
|
* * *
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
|
|
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
|
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست
|
|
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
|
* * *
رحم کن بر دل بیطاقت ما ای قاصد
|
|
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
|
* * *
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
|
|
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
|
* * *
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
|
|
در خواب بهارست خزانی که تو داری
|
* * *
از صحبت باد سحر ای غنچهی بی دل
|
|
در دست بجز سینهی صد چاک چه داری؟
|
* * *
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
|
|
که درین دایره امروز تو نامی داری
|
* * *
چون گره شد به گلو لقمهی غم، باده طلب
|
|
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
|
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
|
|
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
|
* * *
به فکر چارهی ما هیچ صاحبدل نمیافتد
|
|
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
|
* * *
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
|
|
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
|
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهی اول
|
|
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
|
* * *
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
|
|
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
|
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست
|
|
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
|
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
|
|
کار ما را به امید دگران نگذاری
|
* * *
این دزدها تمام شریکند با عسس
|
|
پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟
|
* * *
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم
|
|
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
|
* * *
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
|
|
نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
|
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
|
|
عروج دار دارد نشاهی صهبای منصوری
|
* * *
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
|
|
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
|
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
|
|
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
|
* * *
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
|
|
در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟
|
* * *
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت
|
|
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
|
در جهان آگهی خضری دچار من نشد
|
|
میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی
|
نیست غیر از گوشهی دل در جهان آب و گل
|
|
گوشهی امنی که یک ساعت بیاساید کسی
|
* * *
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
|
|
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
|
* * *
چنان گرم از بساط خاک بگذر
|
|
که شمع مردم آینده باشی
|
* * *
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
|
|
از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی
|
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
|
|
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
|
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
|
|
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
|
* * *
هر چه از دل میخورم، از روزیم کم میکنند
|
|
در حریم سینهی من دل نبودی کاشکی
|
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
|
|
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
|
* * *
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
|
|
خضر، حیرانم، چه لذت میبرد از زندگی
|
* * *
همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن
|
|
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
|
* * *
شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد
|
|
شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی
|
* * *
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
|
|
کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی
|
* * *
همسایهی وجود نباشد اگر عدم
|
|
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
|
* * *
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
|
|
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
|
* * *
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
|
|
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
|
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
|
|
چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
|
* * *
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
|
|
زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی
|
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
|
|
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
|
* * *
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
|
|
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
|
از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه
|
|
سهل است دست شستن، از آب زندگانی
|
* * *
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
|
|
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
|
در سپند من سودازده آتش مزنید
|
|
که پریشان شود از نالهی من انجمنی
|
* * *
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
|
|
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
|
* * *
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
|
|
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
|
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
|
|
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
|
* * *
زمین، سرای مصیبت بود، تو میخواهی
|
|
که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟
|
* * *
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
|
|
میکشی آخر چراغی را که روشن میکنی
|
* * *
زیر سپهر، خواب فراغت چه میکنی؟
|
|
در خانهی شکسته اقامت چه میکنی؟
|
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
|
|
در کوهسار سنگ ملامت چه میکنی؟
|
* * *
تعمیر خانهای که بود در گذار سیل
|
|
ای خانمان خراب، برای چه میکنی؟
|
* * *
خاطر از وضع مکرر زود در هم میشود
|
|
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی
|
* * *
میخورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز
|
|
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
|
* * *
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را
|
|
تو بیپروا برون از عهدهی یک دل نمیآیی
|
* * *
مشو از نالهی افسوس غافل چون جرس، یاری
|
|
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمیآیی
|
* * *
چنان در خانهی آیینه محو دیدن خویشی
|
|
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمیآیی
|
* * *
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
|
|
هنوز از دور گردن میکشد آهوی صحرایی
|
* * *
جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست
|
|
گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی
|
* * *
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
|
|
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
|
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
|
|
در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |