وقت آن شد که کار دریابیم
|
|
در شتاب است عمر بشتابیم
|
دیدهی حرص و آز بر دوزیم
|
|
پنجهی زهد و زرق برتابیم
|
ما گدایان کوی میکدهایم
|
|
نه مقیمان کنج محرابیم
|
نه ز جور زمانه در خشمیم
|
|
نز جفای سپهر در تابیم
|
نه اسیران نام و ناموسیم
|
|
نه گرفتار ملک و اسبابیم
|
بندهی یکروان یک رنگیم
|
|
دشمن شیخکان قلابیم
|
گرد کوی مغان همیگردیم
|
|
مترصد که فرصتی یابیم
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
هر که او آه عاشقانه زند
|
|
آتش از آه او زبانه زند
|
عشق شمعی از آن برافروز
|
|
شعله چون بر شرابخانه زند
|
می درآید به جوش و هر قطره
|
|
عکس دیگر بر آستانه زند
|
هر که زان باده جرعهای بچشید
|
|
لاف مستی جاودانه زند
|
بندهی آن دمم که با ساقی
|
|
شاهد ما دم از چمانه زند
|
با حریفی سه چار کز مستی
|
|
این کند رقص و آن چغانه زند
|
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
|
|
بال زرین بر آشیانه زند
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
عقل با روح خودستائی کرد
|
|
عشق با هر دو پادشائی کرد
|
از پس پرده حسن با صد ناز
|
|
چهره بنمود و دلربائی کرد
|
ناگهان التفات عشق بدید
|
|
غره شد دعوی خدائی کرد
|
کار دریافت رند فرزانه
|
|
رفت و با عشق آشنائی کرد
|
صوفی افزوده بود مایهی خویش
|
|
در سر زهد و پارسائی کرد
|
هجر بر ما در طرب در بست
|
|
وصلش آمد گره گشائی کرد
|
خیز تا چون ارادتش ما را
|
|
سوی میخانه ره نمائی کرد
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
عشق گنجیست دل چو ویرانه
|
|
عشق شمعیست روح پروانه
|
در بیابان عشق میگردد
|
|
روح مدهوش و عقل دیوانه
|
دست تا در نزد به دامن عشق
|
|
ره به منزل نبرد فرزانه
|
خرم آن عارفان که دنیا را
|
|
پشت پائی زدند مردانه
|
آدم از دانه اوفتاده به دام
|
|
آه از این دام وای از آن دانه
|
عمر در باختیم تا اکنون
|
|
گه به افسون و گه به افسانه
|
بعد از امروز گر به دست آریم
|
|
دامن یار و کنج میخانه
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
عقل را دانشی و رائی نیست
|
|
بهتر از عشق رهنمائی نیست
|
طلب عشق و وصل ورزیدن
|
|
کار هر مفلس و گدائی نیست
|
نام جنت مبر که عاشق را
|
|
خوشتر از کوی یار جائی نیست
|
پای در کوی زهد و زرق منه
|
|
کاندر آن کوی آشنائی نیست
|
بر در خانقه مرو که در او
|
|
جز ریائی و بوریائی نیست
|
پیش ما مجلس شراب خوشست
|
|
مجلس وعظ را صفائی نیست
|
راه میخانه گیر تا شب و روز
|
|
چون در اسلامیان وفائی نیست
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
آه از این صوفیان ازرق پوش
|
|
که ندارند عقل و دانش و هوش
|
رقص را همچو نی کمر بسته
|
|
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
|
از پی صید در پس زانو
|
|
مترصد چو گربهی خاموش
|
شکر آنرا که نیستی صوفی
|
|
عیش میران و باده میکن نوش
|
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
|
|
برکشد صبحدم خروس خروش
|
با صبوحی کنان درد آشام
|
|
با خراباتیان عشوه فروش
|
رو به میخانهی مغان آریم
|
|
باده در جام و چنگ در آغوش
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
* * * |
خیز جانا چمانه برداریم
|
|
بادههای مغانه برداریم
|
اسب شادی به زیر ران آریم
|
|
و ز قدح تازیانه برداریم
|
بیش از این غصهی جهان نخوریم
|
|
دل ز کام زمانه برداریم
|
زهد و تسبیح دام و دانهی ماست
|
|
از ره این دام و دانه برداریم
|
شاهد و نقل و باده برگیریم
|
|
دف و چنگ و چغانه برداریم
|
پیش زانکه ناگهان روزی
|
|
رخت از این آشیانه برداریم
|
یک زمان چون عبید زاکانی
|
|
راه خمارخانه برداریم
|
با مغان بادهی مغانه خوریم
|
|
تا به کی غصهی زمانه خوریم
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |