حکایت سیمرغ |
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
|
|
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
|
در میان چین فتاد از وی پری
|
|
لاجرم پر شورشد هر کشوری
|
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
|
|
هرک دید آن نقش کاری درگرفت
|
آن پر اکنون در نگارستان چینست
|
|
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
|
گر نگشتی نقش پر او عیان
|
|
این همه غوغا نبودی در جهان
|
این همه آثار صنع از فر اوست
|
|
جمله انمودار نقش پر اوست
|
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
|
|
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
|
هرک اکنون از شما مرد رهید
|
|
سر به راه آرید و پا اندرنهید
|
* * * |
جملهی مرغان شدند آن جایگاه
|
|
بیقرار از عزت آن پادشاه
|
شوق او در جان ایشان کار کرد
|
|
هر یکی بی صبری بسیار کرد
|
عزم ره کردند و در پیش آمدند
|
|
عاشق او دشمن خویش آمدند
|
لیک چون ره بس دراز و دور بود
|
|
هرکسی از رفتنش رنجور بود
|
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
|
|
هر یکی عذری دگر گفتند باز
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |