هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد |
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
|
|
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد
|
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
|
|
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
|
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
|
|
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
|
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
|
|
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
|
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
|
|
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
|
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
|
|
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
|
کم نال، عراقی، زانک این قصهی درد تو
|
|
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
|
| |
|
| |