جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد |
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
|
|
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
|
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
|
|
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
|
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
|
|
اندیشهی وصالت جز در گمان نگنجد
|
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
|
|
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
|
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
|
|
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
|
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
|
|
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
|
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
|
|
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
|
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
|
|
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
|
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
|
|
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
|
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
|
|
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
|
| |
|
| |