امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد |
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
|
|
تنگ است، از آن در وی اغیار نمیگنجد
|
در دیدهی پر آبم جز یار نمیآید
|
|
وندر دلم از مستی جز یار نمیگنجد
|
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
|
|
غم چاره نمییابد، تیمار نمیگنجد
|
جان در تنم ار بیدوست هربار نمیگنجد
|
|
از غایت تنگ آمد کین بار نمیگنجد
|
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
|
|
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
|
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
|
|
کاندر خم زلف او دلدار نمیگنجد
|
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
|
|
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
|
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
|
|
آنجا که وطن سازد دیار نمیگنجد
|
این قطرهی خون تا یافت از خاک درش بویی
|
|
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
|
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
|
|
اندر حرم جانان غمخوار نمیگنجد
|
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
|
|
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمیگنجد
|
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
|
|
کاندر حرم جانان جز یار نمیگنجد
|
| |
|
| |