از در یار گذر نتوان کرد |
از در یار گذر نتوان کرد
|
|
رخ سوی یار دگر نتوان کرد
|
ناگذشته ز سر هر دو جهان
|
|
بر سر کوش گذر نتوان کرد
|
زان چنان رخ، که تمنای دل است
|
|
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد
|
با چنین دیده، که پرخوناب است
|
|
به چنان روی نظر نتوان کرد
|
چون حدیث لب شیرینش رود
|
|
یاد حلوا و شکر نتوان کرد
|
سخن زلف مشوش بگذار
|
|
دل ازین شیفتهتر نتوان کرد
|
قصهی درد دل خود چه کنم؟
|
|
راز خود جمله سمر نتوان کرد
|
غم او مایهی عیش و طرب است
|
|
از طرب بیش حذر نتوان کرد
|
گرچه دل خون شود از تیمارش
|
|
غمش از سینه به در نتوان کرد
|
ابتلایی است درین راه مرا
|
|
که از آن هیچ خبر نتوان کرد
|
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
|
|
محنت آباد مقر نتوان کرد
|
گفت: جایی که عراقی باشد
|
|
زود از آنجای سفر نتوان کرد
|
| |
|
| |