بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد
|
|
به طعمهی پشه عنقا شکار نتوان کرد
|
به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
|
|
به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد
|
بدان مخسب که در خواب روی او بینی
|
|
خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
|
دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود
|
|
بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد
|
به چشم او رخ او بین، به دیدهی خفاش
|
|
به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد
|
به چشم نرگس کوتهنظر به وقت بهار
|
|
نظارهی چمن و لالهزار نتوان کرد
|
شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا
|
|
به بوسه خاک در یار خوار نتوان کرد
|
به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست
|
|
حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد
|
چه به که پیش سگان درش فشانی جان
|
|
که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد
|
بلا به پیش خیالش شبی همی گفتم
|
|
که : دشمنی همه با دوستدار نتوان کرد
|
بگوی تا نکند زلف تو پریشانی
|
|
که بیش ازین دل ما بیقرار نتوان کرد
|
به تیغ غمزهی خون خوار، جان مجروحم
|
|
هزار بار، به روزی فگار نتوان کرد
|
دلی که با غم عشق تو در میان آمد
|
|
بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
|
بدان که نام وصال تو میبرم روزی
|
|
به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد
|
جواب داد خیالش که، با سلیمانی
|
|
برای مورچهای کارزار نتوان کرد
|
میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند
|
|
ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد
|
رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن
|
|
که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد
|
| |
|
|