در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم |
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
|
|
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
|
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
|
|
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
|
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
|
|
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
|
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
|
|
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
|
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
|
|
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
|
| |
|
| |