مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم |
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم
|
|
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
|
ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم
|
|
ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم
|
ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم
|
|
بجز روی تو درمانی نمیبینم نمیبینم
|
بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
|
|
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
|
بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم
|
|
که آن را هیچ پایانی نمیبینم نمیبینم
|
ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن
|
|
که خود را بی تو سامانی نمیبینم نمیبینم
|
عراقی را به درگاهت رهی بنما، که در عالم
|
|
چو او سرگشته حیرانی نمیبینم نمیبینم
|
| |
|
| |