نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان |
نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان
|
|
به خوبی در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان
|
چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست
|
|
ز ملک خویش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان
|
مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود
|
|
قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان
|
چو با ابروی تو چشمم به پنهانی سخن گوید
|
|
از آن معنی رقیبان را خبر کردن توان؟ نتوان
|
چو چشم مست خونریزت ز مژگان ناوک اندازد
|
|
بجز جان پیش تیر تو سپر کردن توان؟ نتوان
|
گرفتم خود که بگریزم ز دام زلف دلگیرت
|
|
ز تیر غمزهی مستت حذر کردن توان؟ نتوان
|
نگویی چشم مستت را، که خون من همی ریزد
|
|
ز خون بیگناه او را حذر کردن توان؟ نتوان
|
بگو با غمزهی شوخت، که رسوای جهانم کرد:
|
|
به پیران سر عراقی را سمر کردن توان؟ نتوان
|
| |
|
| |