ترسا بچهای، شنگی، شوخی، شکرستانی
|
|
در هر خم زلف او گمراه مسلمانی
|
از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی
|
|
وز ناز و دلال او واله شده هر جانی
|
بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل
|
|
وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی
|
چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی
|
|
زنار سر زلفش دربند هر ایمانی
|
بر مائدهی عیسی افزوده لبش حلوا
|
|
وز معجزهی موسی زلفش شده ثعبانی
|
ترسا به چهای رعنا، از منطق روحافزا
|
|
صد معجزهی عیسی بنموده به برهانی
|
لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان
|
|
چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی
|
عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان
|
|
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟
|
تا سیر نیارد دید نظارگی رویش
|
|
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی
|
از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
|
|
از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی
|
از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست
|
|
هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی
|
شماس چو رویش خورشید پرستی شد
|
|
زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی
|
ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی
|
|
خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی
|
یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
|
|
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی
|
جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت:
|
|
خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟
|
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
|
|
کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟
|
زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان
|
|
زیرا که سلیمان شد فرماندهی دیوانی
|
نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر
|
|
در وصف جمال او پرداخته دیوانی
|
| |
|
|