درین ره گر بترک خود بگویی |
درین ره گر بترک خود بگویی
|
|
یقین گردد تو را کو تو، تو اویی
|
سر مویی ز تو، تا با تو باقی است
|
|
درین ره در نگنجی، گر چه مویی
|
کم خود گیر، تا جمله تو باشی
|
|
روان شو سوی دریا، زانکه جویی
|
چو با دریا گرفتی آشنایی
|
|
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی
|
درین دریا گلیمت شسته گردد
|
|
اگر یک بار دست از خود بشویی
|
ز بهر آبرو یک رویه کن کار
|
|
که آنجا آبرو ریزد دورویی
|
چو با توست آنچه میجویی به هرجا
|
|
به هرزه گرد عالم چند پویی؟
|
نخستین گم کنند آنگاه جویند
|
|
تو چون چیزی نکردی ؟ گم؟ چه جویی؟
|
تو را تا در درون صد خار خار است
|
|
ازین بستان گلی هرگز نبویی
|
پس در همچو جادویی که پیوست
|
|
میان در بسته بهر رفت و رویی
|
تو را رنگی ندادند از خم عشق
|
|
از آن در آرزوی رنگ و بویی
|
بهش نه پا درین وادی خون خوار
|
|
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی
|
درین میدان همی خور زخم، چون تو
|
|
فتاده در خم چوگان چو گویی
|
نیابی از خم چوگان رهایی
|
|
عراقی، تا به ترک خود نگویی
|
| |
|
| |