غزليات : قسمت اول
هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
این حادثه بین که زاد ما را
کشیدم رنج بسیاری دریغا
ندیدم در جهان کامی دریغا
سر به سر از لطف جانی ساقیا
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ساقی قدحی شراب در دست
از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
شوری ز شراب خانه برخاست
از میکده تا چه شور برخاست؟
باز مرا در غمت واقعه جانی است
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
ناگه از میکده فغان برخاست
مهر مهر دلبری بر جان ماست
چنین که حال من زار در خرابات است
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
جانا، نظری، که دل فگار است
دل، چو در دام عشق منظور است
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
طرهی یار پریشان چه خوش است
در سرم عشق تو سودایی خوش است
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
شاد کن جان من، که غمگین است
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست
کی ببینم چهرهی زیبای دوست؟
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
هر دلی کو به عشق مایل نیست
ساقی، ار جام می، دمادم نیست
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
دل، که دایم عشق میورزید رفت
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت!
باز هجر یار دامانم گرفت
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟
هر که را جام می به دست افتاد
باز دل از در تو دور افتاد
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
بیرخت جان در میان نتوان نهاد
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
بنمای به من رویت، یارات نمیافتد
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟
با عشق عقلفرسا دیوانهای چه سنجد؟
با عشق قرار در نگنجد
با عشق تو ناز در نگنجد
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
در حلقهی فقیران قیصر چه کار دارد؟
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
بیا، کاین دل سر هجران ندارد
دل، دولت خرمی ندارد
راحت سر مردمی ندارد
نگارا، بیتو برگ جان که دارد؟
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بیا بیا، که نسیم بهار میگذرد
بیا، که عمر من خاکسار میگذرد
پشت بر روزگار باید کرد
یاد آن شیرین پسر خواهیم کرد
می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد
روی ننمود یار چتوان کرد
روی ننمود یار چتوان کرد؟
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
از در یار گذر نتوان کرد
بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
چنین که غمزهی تو خون خلق میریزد
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
آن را که چو تو نگار باشد
تا بر قرار حسنی دل بیقرار باشد
دیدهی بختم، دریغا کور شد
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟
ناگه بت من مست به بازار برآمد
ناگه بت من مست به بازار برآمد
غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد
بیا، که بیرخ زیبات دل به جان آمد
ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد
آشکارا نهان کنم تا چند؟
آن را که غمت ز در براند
این درد مرا دوا که داند؟
در من نگرد یار دگربار که داند
ای دل، چو در خانهی خمار گشادند
نخستین باده کاندر جام کردند
نگارا، جسمت از جان آفریدند
اگر شکسته دلانت هزار جان دارند