غزليات : قسمت دوم
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
باز دلم عیش و طرب می‌کند
هر که او دعوی مستی می‌کند
به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
هر که در بند زلف یار بود
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟
ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود
وه! که کارم ز دست می‌برود
اندرین ره هر که او یکتا شود
نگارینی که با ما می‌نپاید
مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید
زان پیش که دل ز جان برآید
آخر این تیره شب هجر به پایان آید
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید
صبا وقت سحر، گویی، ز کوی یار می‌آید
گهی درد تو درمان می‌نماید
مرا درد تو درمان می‌نماید
ای باد صبا، به کوی آن یار
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
دل در گره زلف تو بستیم دگربار
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار اولی‌تر
نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولی‌تر
سر به سر از لطف جانی ای پسر
آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
بر درت افتاده‌ام خوار و حقیر
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
بی‌دلی را بی سبب آزرده گیر
ای مطرب درد، پرده بنواز
چون تو کردی حدیث عشق آغاز
از غم عشقت جگر خون است باز
کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
بی‌جمال تو، ای جهان افروز
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در بزم قلندران قلاش
تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
کردم گذری به میکده دوش
باز غم بگرفت دامانم، دریغ
حبذا عشق و حبذا عشاق
بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک
بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک
دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
در جام جهان نمای اول
ای دیده، بدار ماتم دل
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
اکوس تلالات بمدام
از دل و جان عاشق زار توام
باز در دام بلا افتاده‌ام
ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام
یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده‌ام
ساقی، چو نمی‌دهی شرابم
دل گم شد، ازو نشان نیابم
دل گم شد، ازو نشان نمی‌یابم
هیهات! کزین دیار رفتم
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
من باز ره خانه‌ی خمار گرفتم
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکی چندم
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
تا کی از دست تو خونابه خورم؟
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
بر من نظری کن، که منت عاشق زارم
نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
جانا، نظری که ناتوانم
کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
شاید که به درگاه تو عمری بنشینم
شود میسر و گویی که در جهان بینم؟
نیست کاری به آنم و اینم
مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم
بر در یار من سحر مست و خراب می‌روم
من آن قلاش و رند بی‌نوایم
ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
ما دگرباره توبه بشکستیم
افسوس! که باز از در تو دور بماندیم
گر چه ز جهان جوی نداریم
ما، کانده تو نیاز داریم
من که هر لحظه زار می‌گریم
گر ز شمعت چراغی افروزیم
گر چه دل خون کنی از خاک درت نگریزیم
ناخورده شراب می‌خروشیم
ناخورده شراب می‌خروشیم
خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم
خیز، تا قصد کوی یار کنیم
تا کی از دست فراق تو ستم‌ها بینیم؟