بنیاد نهادن کتاب |
دل روشن من چو برگشت ازوی
|
|
سوی تخت شاه جهان کرد روی
|
که این نامه را دست پیش آورم
|
|
ز دفتر به گفتار خویش آورم
|
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
|
|
بترسیدم از گردش روزگار
|
مگر خود درنگم نباشد بسی
|
|
بباید سپردن به دیگر کسی
|
و دیگر که گنجم وفادار نیست
|
|
همین رنج را کس خریدار نیست
|
برین گونه یک چند بگذاشتم
|
|
سخن را نهفته همی داشتم
|
سراسر زمانه پر از جنگ بود
|
|
به جویندگان بر جهان تنگ بود
|
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
|
|
به نزد سخن سنج فرخ مهان
|
اگر نامدی این سخن از خدای
|
|
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
|
به شهرم یکی مهربان دوست بود
|
|
تو گفتی که با من به یک پوست بود
|
مرا گفت خوب آمد این رای تو
|
|
به نیکی گراید همی پای تو
|
نبشته من این نامهی پهلوی
|
|
به پیش تو آرم مگر نغنوی
|
گشتاده زبان و جوانیت هست
|
|
سخن گفتن پهلوانیت هست
|
شو این نامهی خسروان بازگوی
|
|
بدین جوی نزد مهان آبروی
|
چو آورد این نامه نزدیک من
|
|
برافروخت این جان تاریک من
|
| | |
| |