چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
|
|
یکی بند بد را نو افگند بن
|
بدو گفت گر سوی من تافتی
|
|
ز گیتی همه کام دل یافتی
|
اگر همچنین نیز پیمان کنی
|
|
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
|
جهان سربهسر پادشاهی تراست
|
|
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
|
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
|
|
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
|
جوانی برآراست از خویشتن
|
|
سخنگوی و بینادل و رایزن
|
همیدون به ضحاک بنهاد روی
|
|
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
|
بدو گفت اگر شاه را در خورم
|
|
یکی نامور پاک خوالیگرم
|
چو بشنید ضحاک بنواختش
|
|
ز بهر خورش جایگه ساختش
|
کلید خورش خانهی پادشا
|
|
بدو داد دستور فرمانروا
|
فراوان نبود آن زمان پرورش
|
|
که کمتر بد از خوردنیها خورش
|
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
|
|
خورشگر بیاورد یک یک به جای
|
به خویش بپرورد برسان شیر
|
|
بدان تا کند پادشا را دلیر
|
سخن هر چه گویدش فرمان کند
|
|
به فرمان او دل گروگان کند
|
خورش زردهی خایه دادش نخست
|
|
بدان داشتش یک زمان تندرست
|
بخورد و برو آفرین کرد سخت
|
|
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
|
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
|
|
که شادان زی ای شاه گردنفراز
|
که فردات ازان گونه سازم خورش
|
|
کزو باشدت سربهسر پرورش
|
برفت و همه شب سگالش گرفت
|
|
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
|
خورشها ز کبک و تذرو سپید
|
|
بسازید و آمد دلی پرامید
|
شه تازیان چون به نان دست برد
|
|
سر کم خرد مهر او را سپرد
|
سیم روز خوان را به مرغ و بره
|
|
بیاراستش گونه گون یکسره
|
به روز چهارم چو بنهاد خوان
|
|
خورش ساخت از پشت گاو جوان
|
بدو اندرون زعفران و گلاب
|
|
همان سالخورده می و مشک ناب
|
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
|
|
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
|
بدو گفت بنگر که از آرزوی
|
|
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
|
خورشگر بدو گفت کای پادشا
|
|
همیشه بزی شاد و فرمانروا
|
مرا دل سراسر پر از مهر تست
|
|
همه توشهی جانم از چهرتست
|
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
|
|
و گرچه مرا نیست این پایگاه
|
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
|
|
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
|
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
|
|
نهانی ندانست بازار اوی
|
بدو گفت دارم من این کام تو
|
|
بلندی بگیرد ازین نام تو
|
بفرمود تا دیو چون جفت او
|
|
همی بوسه داد از بر سفت او
|
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
|
|
کس اندر جهان این شگفتی ندید
|
دو مار سیه از دو کتفش برست
|
|
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
|
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
|
|
سزد گر بمانی بدین در شگفت
|
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
|
|
برآمد دگر باره از کتف شاه
|
پزشکان فرزانه گرد آمدند
|
|
همه یکبهیک داستانها زدند
|
ز هر گونه نیرنگها ساختند
|
|
مر آن درد را چاره نشناختند
|
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
|
|
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
|
بدو گفت کین بودنی کار بود
|
|
بمان تا چه گردد نباید درود
|
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
|
|
نباید جزین چارهای نیز کرد
|
به جز مغز مردم مدهشان خورش
|
|
مگر خود بمیرند ازین پرورش
|
نگر تا که ابلیس ازین گفتوگوی
|
|
چهکردوچه خواست اندرین جستجوی
|
مگر تا یکی چاره سازد نهان
|
|
که پردخته گردد ز مردم جهان
|
| | |
|