نشد سیر ضحاک از آن جست جوی |
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
|
|
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
|
دوان مادر آمد سوی مرغزار
|
|
چنین گفت با مرد زنهاردار
|
که اندیشهای در دلم ایزدی
|
|
فراز آمدست از ره بخردی
|
همی کرد باید کزین چاره نیست
|
|
که فرزند و شیرین روانم یکیست
|
ببرم پی از خاک جادوستان
|
|
شوم تا سر مرز هندوستان
|
شوم ناپدید از میان گروه
|
|
برم خوب رخ را به البرز کوه
|
بیاورد فرزند را چون نوند
|
|
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
|
یکی مرد دینی بران کوه بود
|
|
که از کار گیتی بیاندوه بود
|
فرانک بدو گفت کای پاک دین
|
|
منم سوگواری ز ایران زمین
|
بدان کاین گرانمایه فرزند من
|
|
همی بود خواهد سرانجمن
|
ترا بود باید نگهبان او
|
|
پدروار لرزنده بر جان او
|
پذیرفت فرزند او نیک مرد
|
|
نیاورد هرگز بدو باد سرد
|
خبر شد به ضحاک بدروزگار
|
|
از آن گاو برمایه و مرغزار
|
بیامد ازان کینه چون پیل مست
|
|
مران گاو برمایه را کرد پست
|
همه هر چه دید اندرو چارپای
|
|
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
|
سبک سوی خان فریدون شتافت
|
|
فراوان پژوهید و کس را نیافت
|
به ایوان او آتش اندر فگند
|
|
ز پای اندر آورد کاخ بلند
|
| | |
| |