ضحاک
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چو از روزگارش چهل سال ماند
برآمد برین روزگار دراز
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
چنان بد که ضحاک را روز و شب
فریدون به خورشید بر برد سر
چو آمد به نزدیک اروندرود
طلسمی که ضحاک سازیده بود
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی