تهی شد ز کینه سر کینه دار
|
|
گریزان همی رفت سوی حصار
|
پس اندر سپاه منوچهر شاه
|
|
دمان و دنان برگرفتند راه
|
چو شد سلم تا پیش دریا کنار
|
|
ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
|
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
|
|
که پوینده را راه دشوار گشت
|
پر از خشم و پر کینه سالار نو
|
|
نشست از بر چرمهی تیزرو
|
بیفگند بر گستوان و بتاخت
|
|
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
|
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
|
|
خروشید کای مرد بیداد شوم
|
بکشتی برادر ز بهر کلاه
|
|
کله یافتی چند پویی براه
|
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
|
|
به بار آمد آن خسروانی درخت
|
زتاج بزرگی گریزان مشو
|
|
فریدونت گاهی بیاراست نو
|
درختی که پروردی آمد به بار
|
|
بیابی هم اکنون برش در کنار
|
اگر بار خارست خود کشتهای
|
|
و گر پرنیانست خود رشتهای
|
همی تاخت اسپ اندرین گفتگوی
|
|
یکایک به تنگی رسید اندر اوی
|
یکی تیغ زد زود بر گردنش
|
|
بدو نیمه شد خسروانی تنش
|
بفرمود تا سرش برداشتند
|
|
به نیزه به ابر اندر افراشتند
|
بماندند لشکر شگفت اندر اوی
|
|
ازان زور و آن بازوی جنگجوی
|
همه لشکر سلم همچون رمه
|
|
که بپراگند روزگار دمه
|
برفتند یکسر گروها گروه
|
|
پراگنده در دشت و دریا و کوه
|
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز
|
|
که بودش زبان پر ز گفتار نغز
|
بگفتند تازی منوچهر شاه
|
|
شوم گرم و باشد زبان سپاه
|
بگوید که گفتند ما کهتریم
|
|
زمین جز به فرمان او نسپریم
|
گروهی خداوند بر چارپای
|
|
گروهی خداوند کشت و سرای
|
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
|
|
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
|
کنون سر به سر شاه را بندهایم
|
|
دل و جان به مهر وی آگندهایم
|
گرش رای جنگ است و خون ریختن
|
|
نداریم نیروی آویختن
|
سران یکسره پیش شاه آوریم
|
|
بر او سر بیگناه آوریم
|
براند هر آن کام کو را هواست
|
|
برین بیگنه جان ما پادشاست
|
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
|
|
سپهدار خیره بدو دادگوش
|
چنین داد پاسخ که من کام خویش
|
|
به خاک افگنم برکشم نام خویش
|
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
|
|
از آهرمنی گر ز دست بدیست
|
سراسر ز دیدار من دور باد
|
|
بدی را تن دیو رنجور باد
|
شما گر همه کینهدار منید
|
|
وگر دوستدارید و یار منید
|
چو پیروزگر دادمان دستگاه
|
|
گنه کار پیدا شد از بیگناه
|
کنون روز دادست بیداد شد
|
|
سران را سر از کشتن آزاد شد
|
همه مهر جویید و افسون کنید
|
|
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
|
خروشی بر آمد ز پرده سرای
|
|
که ای پهلوانان فرخنده رای
|
ازین پس به خیره مریزید خون
|
|
که بخت جفاپیشگان شد نگون
|
همه آلت لشکر و ساز جنگ
|
|
ببردند نزدیک پور پشنگ
|
سپهبد منوچهر بنواختشان
|
|
براندازه بر پایگه ساختشان
|
سوی دژ فرستاد شیروی را
|
|
جهاندیده مرد جهانجوی را
|
بفرمود کان خواسته برگرای
|
|
نگه کن همه هر چه یابی به جای
|
به پیلان گردونکش آن خواسته
|
|
به درگاه شاهآور آراسته
|
بفرمود تا کوس رویین و نای
|
|
زدند و فرو هشت پرده سرای
|
سپه را ز دریا به هامون کشید
|
|
ز هامون سوی آفریدون کشید
|
چو آمد به نزدیک تمیشه باز
|
|
نیا را بدیدار او بد نیاز
|
برآمد ز در نالهی کر نای
|
|
سراسر بجنبید لشکر ز جای
|
همه پشت پیلان ز پیروزه تخت
|
|
بیاراست سالار پیروز بخت
|
چه با مهد زرین به دیبای چین
|
|
بگوهر بیاراسته همچنین
|
چه با گونه گونه درفشان درفش
|
|
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
|
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
|
|
دمادم بساری رسید آن سپاه
|
چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه
|
|
فریدون پذیره بیامد براه
|
همه گیل مردان چو شیر یله
|
|
ابا طوق زرین و مشکین کله
|
پس پشت شاه اندر ایرانیان
|
|
دلیران و هر یک چو شیر ژیان
|
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
|
|
پس ژنده پیلان یلان دلیر
|
درفش درفشان چو آمد پدید
|
|
سپاه منوچهر صف بر کشید
|
پیاده شد از باره سالار نو
|
|
درخت نوآیین پر از بار نو
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
|
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
|
فریدونش فرمود تا برنشست
|
|
ببوسید و بسترد رویش به دست
|
پس آنگه سوی آسمان کرد روی
|
|
که ای دادگر داور راستگوی
|
تو گفتی که من دادگر داورم
|
|
به سختی ستم دیده را یاورم
|
همم داد دادی و هم داوری
|
|
همم تاج دادی هم انگشتری
|
بفرمود پس تا منوچهر شاه
|
|
نشست از بر تخت زر با کلاه
|
سپهدار شیروی با خواسته
|
|
به درگاه شاه آمد آراسته
|
بفرمود پس تا منوچهر شاه
|
|
ببخشید یکسر همه با سپاه
|
چو این کرده شد روز برگشت بخت
|
|
بپژمرد برگ کیانی درخت
|
کرانه گزید از بر تاج و گاه
|
|
نهاده بر خود سر هر سه شاه
|
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی
|
|
چنین تا زمانه سرآمد بروی
|
فریدون شد و نام ازو ماند باز
|
|
برآمد برین روزگار دراز
|
همان نیکنامی به و راستی
|
|
که کرد ای پسر سود برکاستی
|
منوچهر بنهاد تاج کیان
|
|
بزنار خونین ببستش میان
|
برآیین شاهان یکی دخمه کرد
|
|
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
|
نهادند زیر اندرش تخت عاج
|
|
بیاویختند از بر عاج تاج
|
بپدرود کردنش رفتند پیش
|
|
چنان چون بود رسم آیین و کیش
|
در دخمه بستند بر شهریار
|
|
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
|
جهانا سراسر فسوسی و باد
|
|
بتو نیست مرد خردمند شاد
|
| | |
|