فریدون
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
فرستاده‌ی شاه را پیش خواند
سوی خانه رفتند هر سه چوباد
نهفته چو بیرون کشید از نهان
برآمد برین روزگار دراز
فرستاده‌ی سلم چون گشت باز
یکی نامه بنوشت شاه زمین
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
فریدون نهاده دو دیده به راه
برآمد برین نیز یک چندگاه
به سلم و به تور آمد این آگهی
سپه چون به نزدیک ایران کشید
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
سپیده چو از تیره شب بردمید
چو از روز رخشنده نیمی برفت
به شاه آفریدون یکی نامه کرد
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
تهی شد ز کینه سر کینه دار