چو خورشید تابنده شد ناپدید
|
|
در حجره بستند و گم شد کلید
|
پرستنده شد سوی دستان سام
|
|
که شد ساخته کار بگذار گام
|
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
|
|
چنان چون بود مردم جفت جوی
|
برآمد سیه چشم گلرخ به بام
|
|
چو سرو سهی بر سرش ماه تام
|
چو از دور دستان سام سوار
|
|
پدید آمد آن دختر نامدار
|
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
|
|
که شاد آمدی ای جوانمرد شاد
|
درود جهان آفرین بر تو باد
|
|
خم چرخ گردان زمین تو باد
|
پیاده بدین سان ز پرده سرای
|
|
برنجیدت این خسروانی دو پای
|
سپهبد کزان گونه آوا شنید
|
|
نگه کرد و خورشید رخ را بدید
|
شده بام از آن گوهر تابناک
|
|
به جای گل سرخ یاقوت خاک
|
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر
|
|
درودت ز من آفرین از سپهر
|
چه مایه شبان دیده اندر سماک
|
|
خروشان بدم پیش یزدان پاک
|
همی خواستم تا خدای جهان
|
|
نماید مرا رویت اندر نهان
|
کنون شاد گشتم بواز تو
|
|
بدین خوب گفتار با ناز تو
|
یکی چارهی راه دیدار جوی
|
|
چه پرسی تو بر باره و من به کوی
|
پری روی گفت سپهبد شنود
|
|
سر شعر گلنار بگشاد زود
|
کمندی گشاد او ز سرو بلند
|
|
کس از مشک زان سان نپیچد کمند
|
خم اندر خم و مار بر مار بر
|
|
بران غبغبش نار بر نار بر
|
بدو گفت بر تاز و برکش میان
|
|
بر شیر بگشای و چنگ کیان
|
بگیر این سیه گیسو از یک سوم
|
|
ز بهر تو باید همی گیسوم
|
نگه کرد زال اندران ماه روی
|
|
شگفتی بماند اندران روی و موی
|
چنین داد پاسخ که این نیست داد
|
|
چنین روز خورشید روشن مباد
|
که من دست را خیره بر جان زنم
|
|
برین خسته دل تیز پیکان زنم
|
کمند از رهی بستد و داد خم
|
|
بیفگند خوار و نزد ایچ دم
|
به حلقه درآمد سر کنگره
|
|
برآمد ز بن تا به سر یکسره
|
چو بر بام آن باره بنشست باز
|
|
برآمد پری روی و بردش نماز
|
گرفت آن زمان دست دستان به دست
|
|
برفتند هر دو به کردار مست
|
فرود آمد از بام کاخ بلند
|
|
به دست اندرون دست شاخ بلند
|
سوی خانهی زرنگار آمدند
|
|
بران مجلس شاهوار آمدند
|
بهشتی بد آراسته پر ز نور
|
|
پرستنده بر پای و بر پیش حور
|
شگفت اندرو مانده بد زال زر
|
|
برآن روی و آن موی و بالا و فر
|
ابا یاره و طوق و با گوشوار
|
|
ز دینار و گوهر چو باغ بهار
|
دو رخساره چون لاله اندر سمن
|
|
سر جعد زلفش شکن بر شکن
|
همان زال با فر شاهنشهی
|
|
نشسته بر ماه بر فرهی
|
حمایل یکی دشنه اندر برش
|
|
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
|
همی بود بوس و کنار و نبید
|
|
مگر شیر کو گور را نشکرید
|
سپهبد چنین گفت با ماهروی
|
|
که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
|
منوچهر اگر بشنود داستان
|
|
نباشد برین کار همداستان
|
همان سام نیرم برآرد خروش
|
|
ازین کار بر من شود او بجوش
|
ولیکن نه پرمایه جانست و تن
|
|
همان خوار گیرم بپوشم کفن
|
پذیرفتم از دادگر داورم
|
|
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
|
شوم پیش یزدان ستایش کنم
|
|
چو ایزد پرستان نیایش کنم
|
مگر کو دل سام و شاه زمین
|
|
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
|
جهان آفرین بشنود گفت من
|
|
مگر کاشکارا شوی جفت من
|
بدو گفت رودابه من همچنین
|
|
پذیرفتم از داور کیش و دین
|
که بر من نباشد کسی پادشا
|
|
جهان آفرین بر زبانم گوا
|
جز از پهلوان جهان زال زر
|
|
که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
|
همی مهرشان هر زمان بیش بود
|
|
خرد دور بود آرزو پیش بود
|
چنین تا سپیده برآمد ز جای
|
|
تبیره برآمد ز پردهسرای
|
پس آن ماه را شید پدرود کرد
|
|
بر خویش تار و برش پود کرد
|
ز بالا کمند اندر افگند زال
|
|
فرود آمد از کاخ فرخ همال
|
| | |
|