میان سپهدار و آن سرو بن
|
|
زنی بود گوینده شیرین سخن
|
پیام آوریدی سوی پهلوان
|
|
هم از پهلوان سوی سرو روان
|
سپهدار دستان مر او را بخواند
|
|
سخن هر چه بشنید با او براند
|
بدو گفت نزدیک رودابه رو
|
|
بگویش که ای نیک دل ماه نو
|
سخن چون ز تنگی به سختی رسید
|
|
فراخیش را زود بینی کلید
|
فرستاده باز آمد از پیش سام
|
|
ابا شادمانی و فرخ پیام
|
بسی گفت و بشنید و زد داستان
|
|
سرانجام او گشت همداستان
|
سبک پاسخ نامه زن را سپرد
|
|
زن از پیش او بازگشت و ببرد
|
به نزدیک رودابه آمد چو باد
|
|
بدین شادمانی ورا مژده داد
|
پری روی بر زن درم برفشاند
|
|
به کرسی زر پیکرش برنشاند
|
یکی شاره سربند پیش آورید
|
|
شده تار و پود اندرو ناپدید
|
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر
|
|
شده زر همه ناپدید از گهر
|
یکی جفت پر مایه انگشتری
|
|
فروزنده چون بر فلک مشتری
|
فرستاد نزدیک دستان سام
|
|
بسی داد با آن درود و پیام
|
زن از حجره آنگه به ایوان رسید
|
|
نگه کرد سیندخت او را بدید
|
زن از بیم برگشت چون سندروس
|
|
بترسید و روی زمین داد بوس
|
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
|
|
به آواز گفت از کجایی بگوی
|
زمان تا زمان پیش من بگذری
|
|
به حجره درآیی به من ننگری
|
دل روشنم بر تو شد بدگمان
|
|
بگویی مرا تا زهی گر کمان
|
بدو گفت زن من یکی چارهجوی
|
|
همی نان فراز آرم از چند روی
|
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
|
|
بدو دادم اکنون همینست راست
|
بیاوردمش افسر پرنگار
|
|
یکی حلقه پرگوهر شاهوار
|
بدو گفت سیندخت بنماییام
|
|
دل بسته ز اندیشه بگشاییام
|
سپردم به رودابه گفت این دو چیز
|
|
فزون خواست اکنون بیارمش نیز
|
بها گفت بگذار بر چشم من
|
|
یکی آب بر زن برین خشم من
|
درم گفت فردا دهد ماه روی
|
|
بها تا نیابم تو از من مجوی
|
همی کژ دانست گفتار او
|
|
بیاراست دل را به پیکار او
|
بیامد بجستش بر و آستی
|
|
همی جست ازو کژی و کاستی
|
به خشم اندرون شد ازان زن غمی
|
|
به خواری کشیدش بروی زمی
|
چو آن جامههای گرانمایه دید
|
|
هم از دست رودابه پیرایه دید
|
در کاخ بر خویشتن بر ببست
|
|
از اندیشگان شد به کردار مست
|
بفرمود تا دخترش رفت پیش
|
|
همی دست برزد به رخسار خویش
|
دو گل رابدو نرگس خوابدار
|
|
همی شست تا شد گلان آبدار
|
به رودابه گفت ای سرافراز ماه
|
|
گزین کردی از ناز برگاه چاه
|
چه ماند از نکو داشتی در جهان
|
|
که ننمودمت آشکار و نهان
|
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
|
|
همه رازها پیش مادر بگوی
|
که این زن ز پیش که آید همی
|
|
به پیشت ز بهر چه آید همی
|
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست
|
|
که زیبای سربند و انگشتریست
|
ز گنج بزرگ افسر تازیان
|
|
به ما ماند بسیار سود و زیان
|
بدین نام بد دادخواهی به باد
|
|
چو من زادهام دخت هرگز مباد
|
زمین دید رودابه و پشت پای
|
|
فرو ماند از خشم مادر به جای
|
فرو ریخت از دیدگان آب مهر
|
|
به خون دو نرگس بیاراست چهر
|
به مادر چنین گفت کای پر خرد
|
|
همی مهر جان مرا بشکرد
|
مرا مام فرخ نزادی ز بن
|
|
نرفتی ز من نیک یا بد سخن
|
سپهدار دستان به کابل بماند
|
|
چنین مهر اویم بر آتش نشاند
|
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان
|
|
که گریان شدم آشکار و نهان
|
نخواهم بدن زنده بیروی او
|
|
جهانم نیرزد به یک موی او
|
بدان کو مرا دید و بامن نشست
|
|
به پیمان گرفتیم دستش بدست
|
فرستاده شد نزد سام بزرگ
|
|
فرستاد پاسخ به زال سترگ
|
زمانی بپیچید و دستور بود
|
|
سخنهای بایسته گفت و شنود
|
فرستاده را داد بسیار چیز
|
|
شنیدم همه پاسخ سام نیز
|
به دست همین زن که کندیش موی
|
|
زدی بر زمین و کشیدی به روی
|
فرستاده آرندهی نامه بود
|
|
مرا پاسخ نامه این جامه بود
|
فروماند سیندخت زان گفتگوی
|
|
پسند آمدش زال را جفت اوی
|
چنین داد پاسخ که این خرد نیست
|
|
چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
|
بزرگست پور جهان پهلوان
|
|
همش نام و هم رای روشن روان
|
هنرها همه هست و آهو یکی
|
|
که گردد هنر پیش او اندکی
|
شود شاه گیتی بدین خشمناک
|
|
ز کابل برآرد به خورشید خاک
|
نخواهد که از تخم ما بر زمین
|
|
کسی پای خوار اندر آرد به زین
|
رها کرد زن را و بنواختش
|
|
چنان کرد پیدا که نشناختش
|
چنان دید رودابه را در نهان
|
|
کجا نشنود پند کس در جهان
|
بیامد ز تیمار گریان بخفت
|
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
|
| | |
|