بسی برنیامد برین روزگار
|
|
که آزاده سرو اندر آمد به بار
|
بهار دل افروز پژمرده شد
|
|
دلش را غم و رنج بسپرده شد
|
شکم گشت فربه و تن شد گران
|
|
شد آن ارغوانی رخش زعفران
|
بدو گفت مادر که ای جان مام
|
|
چه بودت که گشتی چنین زرد فام
|
چنین داد پاسخ که من روز و شب
|
|
همی برگشایم به فریاد لب
|
همانا زمان آمدستم فراز
|
|
وزین بار بردن نیابم جواز
|
تو گویی به سنگستم آگنده پوست
|
|
و گر آهنست آنکه نیز اندروست
|
چنین تا گه زادن آمد فراز
|
|
به خواب و به آرام بودش نیاز
|
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش
|
|
از ایوان دستان برآمد خروش
|
خروشید سیندخت و بشخود روی
|
|
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
|
یکایک بدستان رسید آگهی
|
|
که پژمرده شد برگ سرو سهی
|
به بالین رودابه شد زال زر
|
|
پر از آب رخسار و خسته جگر
|
همان پر سیمرغش آمد به یاد
|
|
بخندید و سیندخت را مژده داد
|
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
|
|
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
|
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
|
|
پدید آمد آن مرغ فرمان روا
|
چو ابری که بارانش مرجان بود
|
|
چه مرجان که آرایش جان بود
|
برو کرد زال آفرین دراز
|
|
ستودش فراوان و بردش نماز
|
چنین گفت با زال کین غم چراست
|
|
به چشم هژبر اندرون نم چراست
|
کزین سرو سیمین بر ماهروی
|
|
یکی نره شیر آید و نامجوی
|
که خاک پی او ببوسد هژبر
|
|
نیارد گذشتن به سر برش ابر
|
از آواز او چرم جنگی پلنگ
|
|
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
|
هران گرد کاواز کوپال اوی
|
|
ببیند بر و بازوی و یال اوی
|
ز آواز او اندر آید ز پای
|
|
دل مرد جنگی برآید ز جای
|
به جای خرد سام سنگی بود
|
|
به خشم اندرون شیر جنگی بود
|
به بالای سرو و به نیروی پیل
|
|
به آورد خشت افگند بر دو میل
|
نیاید به گیتی ز راه زهش
|
|
به فرمان دادار نیکی دهش
|
بیاور یکی خنجر آبگون
|
|
یکی مرد بینادل پرفسون
|
نخستین به می ماه را مست کن
|
|
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
|
بکافد تهیگاه سرو سهی
|
|
نباشد مر او را ز درد آگهی
|
وزو بچهی شیر بیرون کشد
|
|
همه پهلوی ماه در خون کشد
|
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک
|
|
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
|
گیاهی که گویمت با شیر و مشک
|
|
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
|
بساو و برآلای بر خستگیش
|
|
ببینی همان روز پیوستگیش
|
بدو مال ازان پس یکی پر من
|
|
خجسته بود سایهی فر من
|
ترا زین سخن شاد باید بدن
|
|
به پیش جهاندار باید شدن
|
که او دادت این خسروانی درخت
|
|
که هر روز نو بشکفاندش بخت
|
بدین کار دل هیچ غمگین مدار
|
|
که شاخ برومندت آمد به بار
|
بگفت و یکی پر ز بازو بکند
|
|
فگند و به پرواز بر شد بلند
|
بشد زال و آن پر او برگرفت
|
|
برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
|
بدان کار نظاره شد یک جهان
|
|
همه دیده پر خون و خسته روان
|
فرو ریخت از مژه سیندخت خون
|
|
که کودک ز پهلو کی آید برون
|
| | |
|