منوچهر
منوچهر یک هفته با درد بود
کنون پرشگفتی یکی داستان
یکایک به شاه آمد این آگهی
چنان بد که روزی چنان کرد رای
چنان بد که مهراب روزی پگاه
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده برخاست از پیش اوی
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
چو خورشید تابنده شد ناپدید
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
چو برخاست از خواب با موبدان
میان سپهدار و آن سرو بن
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
به مهراب و دستان رسید این سخن
چو در کابل این داستان فاش گشت
چو شد ساخته کار خود بر نشست
پس آگاهی آمد سوی شهریار
بفرمود تا موبدان و ردان
چنین گفت پس شاه گردن فراز
زمانی پر اندیشه شد زال زر
پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت
همی رند دستان گرفته شتاب
بزد نای مهراب و بربست کوس
بسی برنیامد برین روزگار
بیامد یکی موبدی چرب دست
چو آگاهی آمد به سام دلیر
منوچهر را سال شد بر دو شست